عشق نیست... نفرته! p¹⁰
(فردا )
از خواب بیدار شدم.
رفتم دست صورتمو شستم و رفتم تو بالکن.
داشت آروم آروم بارون میومد.
یکم حالمو بهتر کرد. ولی شاید آسمونم مثل من دلش گرفته بود.
یه لباس راحت پوشیدم(اسلاید 2 )
رفتم سمت گوشیم. 25 تا تماس بدون پاسخ از سولی داشتم.
زنگ زدم بهش و بعد چنتا بوق جواب داد.
مکالمه :
سولی : معلوم هست کجاییییی؟ بیشعور دلم برات تنگ شده عععععع
ا/ت : سلام... یه چند روزی نمیتونم بیام پیشت.
سولی : خبر داری اخراج شدی؟
ا/ت : چییی!!! یعنی چی؟!
سولی : رئیس وقتی دید خبری ازت نیست یکی دیگرو جات آورد و اخراجت کرد!
ا/ت : هوف باشه.
سولی : میدونم یه خبراییه.. برام تعریف کن قول میدم به کسی نگم. ا/ت من که انقدر دوست دارم بگو دیگه
ا/ت : باشه.. ولی اگه به کسی بگی یا بیای دنبالم...
سولی : نترس دختر :) اگه تو بخوای نمیام. حالا بگو.
براش همه چیو از اول تا اخر تعریف کردم.وسطاشم گریم گرفت و سولیم سیع میکرد آرومم کنه.
پایان مکالمه.
بارون شدید تر شده بود. به ساعت نگاه کردم. ساعت 10بود .
دست صورتمو باز شستم تا جای اشکام پاک شه.
یه آرایش ملایمم کردم و رفتم پایین.
هیچ خدمتکاری نبود . رفتم جلو در امارت دیدم آجوما داره میره.
گفتم : آ.. اجوما؟ کجا میرید؟
آجوما با یه لبخند ملایم برگشت و گفت : آقا مرخصی دادن .
حتما شوگا رو میگفت.
گفتم : باشه .. روز خوبی داشته باشی :)
سرشو تکون داد و رفت.
خونه کاملا ساکت بود و کسیم نبود.
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحونه شدم.
شاید اینجا گیر کرده باشه ولی دلیل نمیشه از گشنگی بمیرم نه؟
همه چی آماده بود ولی دلم می خواست کیکم دردست کنم.
میز کاملا پر بود و جای کیک خالی.
کیکو آماده کردم و گذاشتم تو فر. برای اینکه خوشمزه تر بشه شروع کردم به درست کردم خامه.
که یهو صدای در اومد . ولی محل ندادم و به کارم ادامه دادم.
بعد چند دقیقه تهیونگ اومد و گفت : ببینم چیکار می کنی؟
گفتم : معلوم نیست؟ دارم صبحونه درست می کنم!
گفت : ازین کاراهم بلدی؟ نمیدونستم.
گفتم : خیلی چیزا رو نمیدونی آقا.
صدای بوق بوق فر اومد و فهمیدم کیک آمادس.
رفتم کیکو آورد بیرون و گذاشتم رو کابینت.
تهیونگ اومد سمت کیک و گفت : بوی خیلی خوبی داره
دستشو نزدیک کیک برد که زدم رو دستش و گفتم : نچ نچ هنوز اماده نیست.
تهیونگو با غر گفت : اوففف باشه.
رفتم همزن برقی رو آوردم و گفتم : تا خامه آماده نشه خبری از کیک نیست.
تهیونگم رفت اونور کابینت رو به روم وایستاد و گفت : ببینم چه میکنی.
همزنو روشن کردم ولی زورم نرسید که ظرفو نگه دارم خیلی سریع میچرخید.
دونه دونه خامه میریخت اینور و اونور و تهیونگم داشت میخندید.
با هزار بدبختی خامش کردیم و چند دقیقه به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
با خنده گفتم : هیچم خنده دار نیستا (خنده )
تهیونگم گفت :خوبه خودتم داری میخندی (خنده )
دور و برو تمیز کردیم و خامه رو ریختم رو کیک و یه تیکه ازشو خوردم ....تهیونگ بهم نگاه کردو گفت : اونجای لپت خامه ایه
گفتم : هوم اینجا؟
گفت : نه وایسا.
یه دستمال برداشت و اومد نزدیکم .. خیلی نزدیکم بود. اروم گوشه ی لپمو تمیز کرد و گفت : تموم شد. (لبخند)
که یهو شوگا اومد و گفت : به به ببینم چه خبره نبودم.؟
یهو منو تهیونگ از هم فاصله گرفتیم و گفتم :ه.. هیچی.. تو کی اومدی؟ بیا صبحونه آمادس
گفت : همین الان اومدم . او او فک کنم یخت باز شده که همچین میزی چیدی.
زیر لب با ناراحتی گفتم : مرسی یاداوری کردی.
تهیونگ بهم نگاه کرد و گفت : نمیای ؟
گفتم : آه.. من خیلی گشنم نیست. شما بخورید. نوش جون
بعد رفتم تو حیاط. بارون قطع شده بود.
از زبان شوگا:
(قبل اومدن به خونه)
بالاخره کارام تموم شد. تو شرکت بودم.. داشتم میرفتم سمت ماشینم که مارا بدو اومد پیشم و گفت : پس کی ازدواج میکنیم؟
گفتم : به همین خیال باش.
اومد سمتم و گفت : .. چی فکر کردی؟ فک کردی میتونی دختری رو که عاشقشی بگیری؟ نه کور خوندی.. تو فقط میتونی عاشق من بشی.
گفتم : تو چی فکر کردی که من عاشقتم؟ تو تو زندگیه من هیچی نیستی هیچی.
بعد سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت.
دیدم صدای خنده میاد.
رفتم سمت آشپز خونه و دیدم تهیونگ ا/ت دارن میگن و میخندن.
یکم رو مخم بود.... میدونستم هر شب گریه میکنه. دلم براش می سوخت. اون گناهی نداشت و بخاطر عموش داشت عذاب میکشید.از طرفی باید رو کارم تمرکز میکردن...ولی این اولین باری بود که خندشو میدیدم. برای اولین بار با خندش لبخند زدم... ولی خیلی جو گیر نشدم
تهیونگم نباید خیلی نزدیکش میشد. چون بعد کارمون میزاریم که بره. و ا/ت هم از خداشه که بره. و اگه تهیونگ وابستش بشه..... من چی دارم میگم تهیونگ و این کارا..!
۰۰۰۰۰
خب خب به قول بعضیا مرض دارم 😐
ولی گذاشتم 😂
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.