دروغ اجباری فصل2 پارت5
دروغ اجباری
فصل2 پارت5
#رزی
با چیزی که دیدم خشکم زد...
عکس تهیونگ بود که رو زمین افتاده بود و از بالا تا پایین کامل خونی بود(میدونم خیلی خرم که همچین چیزی نوشتم😐💔)
سریع برگشتم دویدم سمت خونه.
درو باز کردم ولی کسی نبود.
روی زمین کلی لکه ی خون بود.
یه نامه روی مبل بود.
رفتم بازش کردم...
نامه:
تاحالا دختری به سادگیه تو ندیده بودم.
واقعا باورت شده بود که من دپستت دارم.
اصل ماجرا اینه که دوسال پیش پدرت به پدر من گفته بود که میخواد باهاش صلح کنه و پدرمو دعوت کرد به یه عمارت.
ولی همه ی اینا نقشه بود و پدرت میخواست پدر منو بکشه.
اون بمب(😐) گذاشته بود توی عمارت و فکر میکرد میتونه به موقع از عمارت بیاد بیرون.
ولی هم خودش بخاطر اون انفجار مرد هم پدر من.
حالا هم انتقام پدرمو گرفتم اونم به وسیله ی تو و برادرت.
تو امروز برادرتو از دست دادی و برادرت زندگیشو...
تمام
نمیدونستم باید چیکار کنم...
برادرم...
عزیزترین آدم زندگیمو کشت...
کسی که دوستش داشتم برادرمو ازم گرفت.
افتادم روی زمین و فقط داشتم گریه میکردم.
انقدر گریه کردم که بخاطر سوزش چشمام خوابم برد.
#فردا
با خوردن نور خورشید توی صورتم بیدار شدم.
هنوز لباسامو عوض نکرده بودم.
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم و روبروی میزم ایستادم.
توی آینه خودمو نگاه کردم.
چشمام هنوز قرمز بودن.
بعد چشمم به آینه ی کوچیک روی میزنم افتاد.
همونی بود که اون شب ته برای تولدم بهم داده بود.
یاد حرفش افتادم که گفته بود میخواست ببرتم سینما...
دوباره اشکام سرازیر شدن.
من بخاطر اون عوضی باهاش نرفتم سینما.
از خودم متنفر بودم.
اگه نمیرفتم کافه اونم نمیمرد...
من تنها شده بودم.
دیگه هیچ خانواده ای نداشتم.
به برادرم قول داده بودم که یه آدم موفق بشم.
حالا باید به قولم عمل کنم.
#چانیول
چانیول:وضعیتش چطوره؟
خدمتکار:هنوز بیهوشه.
چانیول:مگه از کدوم دارو بهش دادی که از دیشب تا حالا بهوش نیومده؟
خدمتکار:محض احتیاط از اون قویه دادم.
چانیول:خیلی خب باشه...
یهو یه فکر عالی اومد تو ذهنم.
چانیول:وایساااااا...بازم بهش دارو بده تا بیهوش بمونه بعدشم برو هرچه سریع تر برای عمل تغییر چهره(از خودم دراوردم😐💔✌🏻😂)یه نوبت بگیر.
خدمتکار:تغییر چهره؟چشم!
لایک+40
کامنت+60
فصل2 پارت5
#رزی
با چیزی که دیدم خشکم زد...
عکس تهیونگ بود که رو زمین افتاده بود و از بالا تا پایین کامل خونی بود(میدونم خیلی خرم که همچین چیزی نوشتم😐💔)
سریع برگشتم دویدم سمت خونه.
درو باز کردم ولی کسی نبود.
روی زمین کلی لکه ی خون بود.
یه نامه روی مبل بود.
رفتم بازش کردم...
نامه:
تاحالا دختری به سادگیه تو ندیده بودم.
واقعا باورت شده بود که من دپستت دارم.
اصل ماجرا اینه که دوسال پیش پدرت به پدر من گفته بود که میخواد باهاش صلح کنه و پدرمو دعوت کرد به یه عمارت.
ولی همه ی اینا نقشه بود و پدرت میخواست پدر منو بکشه.
اون بمب(😐) گذاشته بود توی عمارت و فکر میکرد میتونه به موقع از عمارت بیاد بیرون.
ولی هم خودش بخاطر اون انفجار مرد هم پدر من.
حالا هم انتقام پدرمو گرفتم اونم به وسیله ی تو و برادرت.
تو امروز برادرتو از دست دادی و برادرت زندگیشو...
تمام
نمیدونستم باید چیکار کنم...
برادرم...
عزیزترین آدم زندگیمو کشت...
کسی که دوستش داشتم برادرمو ازم گرفت.
افتادم روی زمین و فقط داشتم گریه میکردم.
انقدر گریه کردم که بخاطر سوزش چشمام خوابم برد.
#فردا
با خوردن نور خورشید توی صورتم بیدار شدم.
هنوز لباسامو عوض نکرده بودم.
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم و روبروی میزم ایستادم.
توی آینه خودمو نگاه کردم.
چشمام هنوز قرمز بودن.
بعد چشمم به آینه ی کوچیک روی میزنم افتاد.
همونی بود که اون شب ته برای تولدم بهم داده بود.
یاد حرفش افتادم که گفته بود میخواست ببرتم سینما...
دوباره اشکام سرازیر شدن.
من بخاطر اون عوضی باهاش نرفتم سینما.
از خودم متنفر بودم.
اگه نمیرفتم کافه اونم نمیمرد...
من تنها شده بودم.
دیگه هیچ خانواده ای نداشتم.
به برادرم قول داده بودم که یه آدم موفق بشم.
حالا باید به قولم عمل کنم.
#چانیول
چانیول:وضعیتش چطوره؟
خدمتکار:هنوز بیهوشه.
چانیول:مگه از کدوم دارو بهش دادی که از دیشب تا حالا بهوش نیومده؟
خدمتکار:محض احتیاط از اون قویه دادم.
چانیول:خیلی خب باشه...
یهو یه فکر عالی اومد تو ذهنم.
چانیول:وایساااااا...بازم بهش دارو بده تا بیهوش بمونه بعدشم برو هرچه سریع تر برای عمل تغییر چهره(از خودم دراوردم😐💔✌🏻😂)یه نوبت بگیر.
خدمتکار:تغییر چهره؟چشم!
لایک+40
کامنت+60
۴۳.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.