پارت اول
پارت اول
از زبان آتسوشی
امروز یه روز عادی بود...
تا وقتیکه بهمون خبر رسید که به شکل عجیبی تمام کسانی که در آژانس و مافیا بودن و کشته شدن برگشتن
هیچکس باور نکرد و نگاهی به کسی که خبر آورده بود انداختن به معنی اینکه برو بابا چی میگی جوجه😑
سریع بلند شدم و رفتم سمت خبررسون بهش گفتم:کسی حرفت رو باور نمیکنه ولی ناراحت نباش من باهات میام تا ببینیم چه خبره
کونیکیدا سان: آتسوشی چرا باور میکنی؟اصن همچین چیزی غیر ممکنه
رامپو سان:اوهوم درسته این یارو مخش تکون خورده
گفتم:اگه داره دروغ هم میگه مهم نیست در هر حال من میرم ببینم چه خبره و حرفش راسته یا نه
کونیکیدا سان:یادت باشه که کلی کار داریا
گفتم:یادم هست
راه افتادم و با اون کسی که خبر رو گفته بود به قبرستون رفتیم حوصله سر رفته بود آخه خیلی حرف میزد😑
بهش گفتم:کی میرسیم؟
گفت:رسیدیم
رفتم جلو...مگه ممکنه؟...چطوری؟؟؟؟...؟؟
رفتم نزدیک و به دازای سان دست زدم تا ببینیم واقعیه یا نه
واقعا دازای سان بود😨
یعنی چی؟؟؟؟؟؟
اون طرف آکوتاگاوا بود رفتم پیشش و گفتم که منو یادته؟
نگاهی بهم کرد و به مسخره گفت:نه یادم نیست
گفتم: میخوای بیای به آژانس ملحق شی؟
گفت:برو بابا
منم نگاهی از روی تاسف بهش کردم و رفتم دوباره سمت دازای سان
دازای سان:خب آتسوشی کون من که نبودم چی شد؟
گفتم:حالا...
از زبان آتسوشی
امروز یه روز عادی بود...
تا وقتیکه بهمون خبر رسید که به شکل عجیبی تمام کسانی که در آژانس و مافیا بودن و کشته شدن برگشتن
هیچکس باور نکرد و نگاهی به کسی که خبر آورده بود انداختن به معنی اینکه برو بابا چی میگی جوجه😑
سریع بلند شدم و رفتم سمت خبررسون بهش گفتم:کسی حرفت رو باور نمیکنه ولی ناراحت نباش من باهات میام تا ببینیم چه خبره
کونیکیدا سان: آتسوشی چرا باور میکنی؟اصن همچین چیزی غیر ممکنه
رامپو سان:اوهوم درسته این یارو مخش تکون خورده
گفتم:اگه داره دروغ هم میگه مهم نیست در هر حال من میرم ببینم چه خبره و حرفش راسته یا نه
کونیکیدا سان:یادت باشه که کلی کار داریا
گفتم:یادم هست
راه افتادم و با اون کسی که خبر رو گفته بود به قبرستون رفتیم حوصله سر رفته بود آخه خیلی حرف میزد😑
بهش گفتم:کی میرسیم؟
گفت:رسیدیم
رفتم جلو...مگه ممکنه؟...چطوری؟؟؟؟...؟؟
رفتم نزدیک و به دازای سان دست زدم تا ببینیم واقعیه یا نه
واقعا دازای سان بود😨
یعنی چی؟؟؟؟؟؟
اون طرف آکوتاگاوا بود رفتم پیشش و گفتم که منو یادته؟
نگاهی بهم کرد و به مسخره گفت:نه یادم نیست
گفتم: میخوای بیای به آژانس ملحق شی؟
گفت:برو بابا
منم نگاهی از روی تاسف بهش کردم و رفتم دوباره سمت دازای سان
دازای سان:خب آتسوشی کون من که نبودم چی شد؟
گفتم:حالا...
۲.۱k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.