رفتیم سرتخت عزیز بیچاره که به پاش وزنه آویزان بود و دو دستسر و ...

.
رفتیم سرتخت. عزیز بیچاره که به پاش وزنه آویزان بود و دو دست،سر و کله و بدنش زیر باند سفید گمشده بود،با صدای غصه‌دار گفت:"خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟"زدیم زیرخنده.گفتم: «تو چرا اینجوری شدی؟یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمیخواد!» عزیز سرتکون داد و گفت:«ترکش خوردن پیشکش.بعدش بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیشش ناز کشیدنه!»بچه‌ها خندیدند و آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
"وقتی ترکش به پام خورد منو بردند عقب و تو یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند.در همین حین یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند تو سنگر.سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون‌گرفته بر و بر نگاهم کرد.راستش من هم حسابی ترسیده و ماستهایم را کیسه کرده بودم.سرباز یهو بلند شد و نعره زد:«عراقی پست فطرت می‌کشمت!»چشمتون روز بد نبینه،حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد.بخدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد.آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد یه گوشه‌ از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد"
بس خندیده بودیم داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کِرکِر می‌کردند. عزیز ناله‌کنان گفت: «کوفت و زهر مار!خنده داره؟بعدشو گوش کنین:
یک ساعت بعد بجای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. ایندفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: «چه خبره؟ آمده‌اید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتون نجاتم بدین...
منبع:کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه 19
#میلاد_امام_حسین_مبارک
دیدگاه ها (۱۴)

فریضه ازدواج را به موقه انجام دهیدیکی از مهم ترین تحولات زند...

black flower(p,269)

black flower(p,301)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط