عشق پس از 2 سال
فلیکس تمام ماجرا رو برای ات تعریف کرد ماجرا از این قرار بود که خانواده فلیکس به خاطر شغل پدر فلیکس باید از کره برن
ات: فلیکس اصلا شوخی قشنگی نیست(بغض)
فلیکس: ات این شوخی نیست (گریه)
راوی؛ ات که فهمید دیگه قرار نیست بهترین دوستشو ببینه خودشو انداخت داخل بغلش
ات و فلیکس شروع کردن تو بغل هم دیگه گریه کردن
که یهو گوشی فلیکس زنگ خورد مامانه فلیکس بود
مامان فلیکس: الو فلیکس سریع بیا باید هرچه زود تر بریم
فلیکس: باشه مامان الان میام.... خدافظ
تلفن رو قطع کرد ...
فلیکس: ات من دیگه باید برم دلم برات خیلی تنگ میشه..... و با سرعت از ات دور میشه.... ولی وایمیسه و داد میزنه.... دوست دارم ات دوست دارم(٠بلند)
ات: مــ.. منم دوست دارممم(بلند)
پرش به حال
ات و فلیکس به هم نگاه کردن و اشک تو چشماشون جمع شد.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
شرط
لایک5
فالو3
کامنت 2
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
شرطا رو نمیرسونین؟
پارت قبلی هنوز نرسیده ولی من گذاشتم 🥺
خوب نمینویسم؟
نو کامنتا بگینننن 👆🏻
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.