دلم تنگ است برای آن روزهای برفی

دلم تنگ است برای آن روزهای برفیِ
کودکی ام...
همان روزهایی که صـبـح از خـواب
بیدار میشدم و از دیـدنِ بـرف
پشت پنجره ی اتاقم از شدت خوشحالی
ذوق مرگ میشدم!
دیگر در آن لحظه نـه سـرمـایـش
برایم مهم بود و نـه هـیـچ چیزِ دیگر،
زود شال و کلاه میکردم برای رفتن به
حیاط خانه یِمان و تمام روز را بدون آنکه
دغدغه ای داشته باشم تنها فکر و ذهنم به برف بازی و شادی کردن بود...
اما حالا که بزرگ شده ام،
دیگر نه حسی به روز برفی دارم،
نه ذوق و شوقی برای دیدنِ
آن دانه های سفیدش و
نه فکرِ برف بازیش...
بـرف دیگر برایم هیچ جذابیتی ندارد
فقط شـبـاهـتِ عـجـیـبـی بـه
"قـلـبِ ســرِد تــو" دارد...!
امـروز هم هـوا فـقـط ســرد است...
ســـردِ ســـرد...
دیدگاه ها (۳)

هـــــمه نبودنتـــــو مـــــیزنن تـــــو سَرمـــــمیگـــــن ...

خدا مارو برای هم نمیخواست؛فقط میخواست همو فهمیده باشیم؛بدونی...

+من چه نقشی توو زندگیِ "تو" دارم؟؟ -سازنده! +چی میسازم؟؟ -رو...

♥ سَــــــــلامَــــــتے روزے♥ ♥ کـــِ مَـــــــن رو تََــــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط