اربابان حریص p

اربابان حریص p:8
_______________________
خب داشتم پستامو نگاه میکردم یهو به پارتای قبلی برخوردم چون لایکاشون بالا بود گفتم چرا یه پارت دیگه نزارم؟ گفته بودم که ۳پارت دیگه زمان تموم میشه ولی یکم قراره طولش بدم و پارتا رو بیشتر کردم^^
_______________________
از زبان اکوتاگاوا:
ناگهان سر هیلاری«اسم شخصیت جدیده بود مو پسته ایه»در اغوشم افتاد.... اون رو بلند کرم و سریع پیش میا رفتم.... اتسوشی هم همونجا بود.....
«اکو*اتسو-میا°»
*میا سان....«دویدن پیش میا»«گذاشتن هیلاری روی تخت»
°برو بیرون اکو.... همچنین تو اتسو
-چشم«رفتن بیرون»«اکو هم پشت سر اتسو بیرون اومد»«بعد۳۰دقیقه»
°حالش خوبه فقط چشاش سیاهی رفته و افتاده
«بعد چند لحظه صدای جیغی گوش همه رو به فنا داد»
«الیزا•چویا+»
+الیزا.... طاقت بیار....
•چویا..... ببخشید که تنهات میزارم«و اشک از چشمان الیزا سرازیر شد»
+نه... طاقت بیار«دستشو گذاشت روی صورت الیزا»
•چویا.... دوست دارم....
+ساکت باش! «مرسی با داد خونی»حرف نزن.... خون ریزیت شدت گرفته
°الیزا! «و میا دوید سمت الیزا»ببینم.... چی شده؟ «بعد۱:۰۰ساعت»
°حالش خوبه.... فقط مثل اینکه یه نفر یه شیعی رو بهش پرتاب کرده و داخل شکمش فرو کرده!
«باغ در سکوت کامل به سر میبرد»«ناگهان ارباب حلقه ها از پل رد و چهرش نمایان شد»«به دل نگیرید ارباب حلقه ها میگم چون بعدا میفهمین»
«ارباب/»
/سلام و درود بر شما چهار تن عزیز«چرا یهو من ادبی شدم*^*»ناگهان بادی شدت گرفت و همه ی درختان را به صدا در اورد دریاچه از شدت خشم به جوش امد و مثل اتش فشان میجوشید
/چرا اینجا ایستاده اید.... بفرمایید داخل«و همه رفتن داخل کلبه ی بزرگ و چوبی»
/«به سمت ته باغ رفت و با چهره وحشت زده به سمت رو به روی خود خیره شد»«پسری با موهای قهوه ای و چشمان قهوه ای را دید»«همون دازای خودمون»
«دازای`»
`اوه... ببخشید^^داشتم گشتی میزدم که راهم به اینجا رسید... «و کمی از ارباب دور شد»
/تو اون رو دیدی مگه نه؟
`اوه.... اره! «و به راه خود ادامه داد»
/«ارباب وارد کلبه کوچک خویش شد»«به جنازه بی روح و توان دخترش نگاهی انداخت»«نفسی کشید و به ان سمت اتاق رفت که تاریک تر از ان بود که بشود چیزی را ببینی! »«شمعی روشن کرد و به اخر اتاق رفت»«دستی بر روی شیشه ی مبهم کشید و شمع را جلوی شیشه گرفت»«به چهره زیبا و پر مهبت همسرش خیره شد»«اه که او جز پیروی از ارباب خویش کاری دگر نتواند کند! »
«جیمز_»
«یواش از اتاق های پایین به بالا امد و به چهره مرد خیره شد»
_میدونی که اگه از دستوراتم پیروی نکنی..... هیچ وقت دیگر انها را نمیبینی!
_________________________
اخخخخ خداااااااا دستم شکسسسسسستتتتتت-_-
برای پارت بعدی۲۵لایک
و
۱۰کامنت
____________
تعداد پارتای داده شده:۸
تعداد پارتای باقی مونده:۱۲
فعلا^^
دیدگاه ها (۱۲)

بچه ها بعضی از بچه های دبیرستان دیروز نبودن بخاطر همین مهلت ...

فالوشه^^@yomeh_dazai

بچه ها یومه معلوم نی نت نداره یا نیس گینم که خبری ازش نیس کر...

سایه های عشق

سایه های عشق ۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط