خیلی عجله داشت…خیلی….
خیلی عجله داشت…خیلی….
سریع دوش گرفت…موهاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد…
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد…
سریع مسواک هم زد…
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید…
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد…
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت…تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه…
واااااای….دیرش شده بود
ساعت مچیش رو بست و کفشاشم که از دیشب واکس زده بود پاش کرد و رفت سوار ماشینش شد…
سر راه از یه گل فروشی یک شاخه گل رز قرمز خرید…
فقط یک شاخه….
چون یه قلب قرمز توی بدنش که همه ی احساساتش توش جمع شده بودند بیشتر نداشت…
و برای ابرازشم گل سرخ رو انتخاب کرد….
خیلی دیرش شده بود…
سریع گازش رو گرفت و رفت…
فکر اون توی راه داشت دیوونه ش میکرد…
آرزو میکرد اون شال نارنجی اش رو که خیلی دوسش داشت رو سرش کرده باشه…
داشت به روزای اول آشناییشون فکر میکرد…توی دلش یه اضطرابی داشت…
از ته دل عاشقش بود…یه عشق واقعی…یه عاشق واقعی بود…
پیچید توی کوچه .. دل تو دلش نبود..
اما ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ..ـ.ـ.ـ………..
اونقدر شیفته و شیداش بود که حواسش به یه عابر بدبخت نبود…
تصادف کرد…..
اما…اما…دیدار با اون براش مهم تر بود…
نامردی کرد و گاز داد و رفت…
حیف که نمیدونست توی رسم عاشقی نامردی ممنوعه….!
رسید سر قرار…خوشحال بود با این که دیر رسیده ولی زودتر از اون رسیده..اما مضطرب بود..
چون اگه اون میفهمید که چه اتفاقی افتاده دلش از این کار ناجوانمردانه ش میشکست…
منتظر بود…هنوز نیومده بود…
اون نیومد…
چون دیگه هرگز نمیتونست خودش رو به این قرار برسونه…
اون موقع فرار و نامردی کردن اونقدر عجله داشت که متوجه رنگ نارنجی شال کسی که باهاش تصادف
کرده بود، نشد……….
سریع دوش گرفت…موهاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد…
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد…
سریع مسواک هم زد…
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید…
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد…
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت…تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه…
واااااای….دیرش شده بود
ساعت مچیش رو بست و کفشاشم که از دیشب واکس زده بود پاش کرد و رفت سوار ماشینش شد…
سر راه از یه گل فروشی یک شاخه گل رز قرمز خرید…
فقط یک شاخه….
چون یه قلب قرمز توی بدنش که همه ی احساساتش توش جمع شده بودند بیشتر نداشت…
و برای ابرازشم گل سرخ رو انتخاب کرد….
خیلی دیرش شده بود…
سریع گازش رو گرفت و رفت…
فکر اون توی راه داشت دیوونه ش میکرد…
آرزو میکرد اون شال نارنجی اش رو که خیلی دوسش داشت رو سرش کرده باشه…
داشت به روزای اول آشناییشون فکر میکرد…توی دلش یه اضطرابی داشت…
از ته دل عاشقش بود…یه عشق واقعی…یه عاشق واقعی بود…
پیچید توی کوچه .. دل تو دلش نبود..
اما ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ..ـ.ـ.ـ………..
اونقدر شیفته و شیداش بود که حواسش به یه عابر بدبخت نبود…
تصادف کرد…..
اما…اما…دیدار با اون براش مهم تر بود…
نامردی کرد و گاز داد و رفت…
حیف که نمیدونست توی رسم عاشقی نامردی ممنوعه….!
رسید سر قرار…خوشحال بود با این که دیر رسیده ولی زودتر از اون رسیده..اما مضطرب بود..
چون اگه اون میفهمید که چه اتفاقی افتاده دلش از این کار ناجوانمردانه ش میشکست…
منتظر بود…هنوز نیومده بود…
اون نیومد…
چون دیگه هرگز نمیتونست خودش رو به این قرار برسونه…
اون موقع فرار و نامردی کردن اونقدر عجله داشت که متوجه رنگ نارنجی شال کسی که باهاش تصادف
کرده بود، نشد……….
۵.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.