تو رفته بودی و من تبدیل به ذرات دردی شده بودم که زندگی را

تو رفته بودی و من تبدیل به ذرات دردی شده بودم که زندگی را مثل تازیانه‌های یک زندانی به او تحمیل میکردند...
دلتنگی؛ تمام من را تسخیر کرده بود و از تو به هیچ پناهگاهی راه فرار نداشتم.
خسته بودم از نبودنت و به هرجا و هرراهی چنگ میزدم نمیافتمت.
رفته بودی و تب‌های مداوم دست از سرم برنمیداشت...رفته بودی و در خیابان زیر باران نشسته بودم و نایِ راه رفتن برایم نمانده بود
رفته بودی و راهروی بیمارستان راقدم میزدم دردقلب نفسم را گرفته بود...
رفته بودی و احساسِ دیوانه واری درمن تکسیر میشد و من هرروز بیشتر میخواستمت.
رفته بودی...
آخ رفته بودی...

#فریده_ستوده
دیدگاه ها (۲)

روزی میرسه که شما در حال خوردنِ آخرین وعده غذات هستی ، برای ...

از یه جایی به بعد دیگه فقط دلتنگ خودت میشی همونی که دیگه حتی...

بزرگسالی این شکلیه که باید در کنار اون حفره‌ی عمیقِ قلبت،سعی...

اگه بهتون میگفتن تا آخر عمرتون فقط میتونید یه آهنگو گوش بدین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط