شاهنامه ۵۵ سیاوش
#شاهنامه #۵۵ #سیاوش
افراسیاب به گرسیوز می گوید تو نزد اوبرو. گرسیوز وقتی به آنجا رسید سوی کاخ رفتن وقتی گرسیوز آن همه شکوه رادید به سیاوش حسادت کرد .گرسیوز یک هفته آنجا بود
و سپس گرسیوزبازگشت به سیاوش هم حسادت می برد . وقتی نزد افراسیاب آمد شروع به بدگویی از سیاوش کرد. روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم از او جز نیکویی ندیدمپس بهتر است او رابه سوی پدرش بفرستم .. گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می شود پس ا فراسیاب گفت :را به جرم خیانت می کشم پس نزد سیاوش برو و بگو نزدما بیاید
. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسرسوز گفت : اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است سیاوش گفت : خدا با من است من با تو به درگاه او می آیم. گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من نامه تو را به او می دهم سیاوش نامه ای به شاه نوشت . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت.چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید وبه فرنگیس گفت : در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یک طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به شدت از من عصبانی بود از سوی گرسیوز فرستاده ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت پس سیاوش به گفت فرنگیس دیگر زندگی من سرآمده . اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری...ا سیاوش به یاران گفت گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم .
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند .پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی
افراسیاب نرم شد اما گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که نامش " خون اسیاوشان " است
افراسیاب صدای گریه فرنگیس او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد.
افراسیاب به گرسیوز می گوید تو نزد اوبرو. گرسیوز وقتی به آنجا رسید سوی کاخ رفتن وقتی گرسیوز آن همه شکوه رادید به سیاوش حسادت کرد .گرسیوز یک هفته آنجا بود
و سپس گرسیوزبازگشت به سیاوش هم حسادت می برد . وقتی نزد افراسیاب آمد شروع به بدگویی از سیاوش کرد. روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم از او جز نیکویی ندیدمپس بهتر است او رابه سوی پدرش بفرستم .. گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می شود پس ا فراسیاب گفت :را به جرم خیانت می کشم پس نزد سیاوش برو و بگو نزدما بیاید
. گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسرسوز گفت : اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است سیاوش گفت : خدا با من است من با تو به درگاه او می آیم. گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من نامه تو را به او می دهم سیاوش نامه ای به شاه نوشت . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت.چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید وبه فرنگیس گفت : در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یک طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به شدت از من عصبانی بود از سوی گرسیوز فرستاده ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت پس سیاوش به گفت فرنگیس دیگر زندگی من سرآمده . اکنون تو پنج ماهه آبستن هستی و بزودی فرزندی بدنیا می آوری که شهریاری نامدار می شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی گناه سر می برد و من غریبانه می میرم و تو را به خواری می برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را بدنیا می آوری...ا سیاوش به یاران گفت گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم .
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند .پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی
افراسیاب نرم شد اما گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که نامش " خون اسیاوشان " است
افراسیاب صدای گریه فرنگیس او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد.
۶.۰k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.