در فراسوهای مرزهای تنت تو را دوست میدارم...
در فراسوهای مرزهای تنت تو را دوست میدارم...
آینه ها وشب پره های مشتاق را به من بده...
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده...
و راه آخرین را
در پرده ای که میزنی مکرر کن
در فراسوهای مرزهای تنم
تو را دوست دارم....
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی فرو می نشیند...
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی که جسد را
در پایان سفر...
تا به هجوم کرکس های پایانش وا نهد
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم...
در فراسوهای پرده و رنگ
.
.
در فراسوهای پیکرهایمان
.
با من وعده ی دیدار بده...
#احمد شاملو
آینه ها وشب پره های مشتاق را به من بده...
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده...
و راه آخرین را
در پرده ای که میزنی مکرر کن
در فراسوهای مرزهای تنم
تو را دوست دارم....
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی فرو می نشیند...
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی که جسد را
در پایان سفر...
تا به هجوم کرکس های پایانش وا نهد
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم...
در فراسوهای پرده و رنگ
.
.
در فراسوهای پیکرهایمان
.
با من وعده ی دیدار بده...
#احمد شاملو
۱۳.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۰