پارت ۲۶ رمان عشق تنهای من
#پارت_۲۶ #رمان_عشق_تنهای_من
#طاها
رها امد نزدیک و گونم رو بوسیت و رفت از ذوق داشتم بال در نی اوردم که دوباره به خودم امدم و به پایین پله امدم که مامان نازی جلوم بود ...
مامان نازی : پسرم حالشون خوبه ؟
طاها : اره مامان حاشون خوبه
مامان نازی :باشه ، شال و کلا کردی کجا میری ؟
طاها : میرم تا جایی زود می ام
مامان نازی : باشه مسرم فقط مراقب باش خدافظ
طاها : باشه مامان خداحافظ
از مامان نازی خدافظی کردم و دیدم هر چی میگردم سوئیچ ماشینم نیست دیدم در ماشین رها بازه و سوئیچ روشه رفتم سوارش شدم و راه افتادم به سمت خونه ی احمد ...
استرس و بغض تمام بدن لعنتی ام رو گرفته بود
یاد رفتار ها و خنده های خاله رزا از ذهنم نمی رفت ..
دلم برای مهمان نوازی هاش تنگ شده ..
ماشین رو یه کنار نگه داشتم . تا تونستم هق هق میکردم و گریه ام بند نمی امد ...
درد بی مادری خیلی سخته مخصوصا اگر پدرت دوباره زن بگیره ( مادر طاها فوت کرده و پدرش ازواج مجدد کرده و با اونا زندگی میکنه ) داشتم همین طوری گریه میکردم که متوجه ی صدای زنگ شدم ...
طاها : ای بابا این گوشیه کیه ؟
همینجوری داشتم میگشتم گه متوجه شدم از زیر صندلیم صدا می اد دیدم گوشیه رهاست ...
اما تماس ناشناس بود رفتم جواب بدم قطع شد ...
بیخیال شدم و راه افتادم سمت خونه ی احمد (پدر رها )
یه ۳۰ دقیقه ای همین جوری تو راه بودم که سر ۴ راه پشت چراغ قرمز موندم ...
طاها : ای بخشکی شانس
داشتم زیر لب حرف میزدم که دیدم رویا ( زن دوم احمد ( پدر رها و زن بابای رها ) تو ماشین با اقایی نشسته و داره از خنده میمیره منم نامردی نکردم و فیلم گرفتم با گوشیم ...
اونا رفتم سمت راست منم رفتم چپ ...
رسیدم دم در خونه ی احمد و خواستم یکم ارامش خودم رو حفظ کنم و بعد برم داخل که دیدم احمد خودش امد بیرون 😳
احمد ( پدر رها ) : سلام طاها
طاها : ( از ماشین پیاده میشه ) سلام اقای صادقی
احمد ( پدر رها ) : رها حالش چطوره ؟
طاها : مگه براتون مهمه اقای صادقی ؟
احمد ( پدر رها ) : معلومه که مهمه برام اون دخترمه از گوشت و خون منه ...
طاها : اقای صادقی شاید خیلی اتفاق ها بین منو رها افتاده باشه ولی الان منو رها با هم اشتی کردیم و اگر بخوام رهای اون موقع رو با الان مقایسه کنم میتونم بگم حتی ۵ درصد از رهای قبلی حتی باقی نمونه ...
احمد ( پدر رها ) : ببین من کارم بد بود درست ولی ...
احمد داشت حرف میزد باهام و میگفت ببین کار من بد بود درست ولی ... که رویا از ماشین همون مرده پیاده شد که سر چراغ قرمز بود ...
احمد داشت از شدت عصبانیت سرخ میشد ...
که گفتم ...
طاها : خوبه که رها دیگه با شما نیست و خوشحالم که رها شبیه مادرشه نه شما 😏
سوار ماشین شدم و رفتم و دیگه بهشون فکرم نکردم ..
گفتم برم سوپر یکم خرید کنم که ...
لایک و کامنت ۱۳۰ 🌿
#طاها
رها امد نزدیک و گونم رو بوسیت و رفت از ذوق داشتم بال در نی اوردم که دوباره به خودم امدم و به پایین پله امدم که مامان نازی جلوم بود ...
مامان نازی : پسرم حالشون خوبه ؟
طاها : اره مامان حاشون خوبه
مامان نازی :باشه ، شال و کلا کردی کجا میری ؟
طاها : میرم تا جایی زود می ام
مامان نازی : باشه مسرم فقط مراقب باش خدافظ
طاها : باشه مامان خداحافظ
از مامان نازی خدافظی کردم و دیدم هر چی میگردم سوئیچ ماشینم نیست دیدم در ماشین رها بازه و سوئیچ روشه رفتم سوارش شدم و راه افتادم به سمت خونه ی احمد ...
استرس و بغض تمام بدن لعنتی ام رو گرفته بود
یاد رفتار ها و خنده های خاله رزا از ذهنم نمی رفت ..
دلم برای مهمان نوازی هاش تنگ شده ..
ماشین رو یه کنار نگه داشتم . تا تونستم هق هق میکردم و گریه ام بند نمی امد ...
درد بی مادری خیلی سخته مخصوصا اگر پدرت دوباره زن بگیره ( مادر طاها فوت کرده و پدرش ازواج مجدد کرده و با اونا زندگی میکنه ) داشتم همین طوری گریه میکردم که متوجه ی صدای زنگ شدم ...
طاها : ای بابا این گوشیه کیه ؟
همینجوری داشتم میگشتم گه متوجه شدم از زیر صندلیم صدا می اد دیدم گوشیه رهاست ...
اما تماس ناشناس بود رفتم جواب بدم قطع شد ...
بیخیال شدم و راه افتادم سمت خونه ی احمد (پدر رها )
یه ۳۰ دقیقه ای همین جوری تو راه بودم که سر ۴ راه پشت چراغ قرمز موندم ...
طاها : ای بخشکی شانس
داشتم زیر لب حرف میزدم که دیدم رویا ( زن دوم احمد ( پدر رها و زن بابای رها ) تو ماشین با اقایی نشسته و داره از خنده میمیره منم نامردی نکردم و فیلم گرفتم با گوشیم ...
اونا رفتم سمت راست منم رفتم چپ ...
رسیدم دم در خونه ی احمد و خواستم یکم ارامش خودم رو حفظ کنم و بعد برم داخل که دیدم احمد خودش امد بیرون 😳
احمد ( پدر رها ) : سلام طاها
طاها : ( از ماشین پیاده میشه ) سلام اقای صادقی
احمد ( پدر رها ) : رها حالش چطوره ؟
طاها : مگه براتون مهمه اقای صادقی ؟
احمد ( پدر رها ) : معلومه که مهمه برام اون دخترمه از گوشت و خون منه ...
طاها : اقای صادقی شاید خیلی اتفاق ها بین منو رها افتاده باشه ولی الان منو رها با هم اشتی کردیم و اگر بخوام رهای اون موقع رو با الان مقایسه کنم میتونم بگم حتی ۵ درصد از رهای قبلی حتی باقی نمونه ...
احمد ( پدر رها ) : ببین من کارم بد بود درست ولی ...
احمد داشت حرف میزد باهام و میگفت ببین کار من بد بود درست ولی ... که رویا از ماشین همون مرده پیاده شد که سر چراغ قرمز بود ...
احمد داشت از شدت عصبانیت سرخ میشد ...
که گفتم ...
طاها : خوبه که رها دیگه با شما نیست و خوشحالم که رها شبیه مادرشه نه شما 😏
سوار ماشین شدم و رفتم و دیگه بهشون فکرم نکردم ..
گفتم برم سوپر یکم خرید کنم که ...
لایک و کامنت ۱۳۰ 🌿
۳.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.