من از تبار لطافت گل ها بودم

من از تبار لطافت گل ها بودم
از حافظه‌ی شاد زمانم ،
بی حضور من
نه رنگها را جلوه ای هست
و نه عطرها
مشامی مینوازد..

بر من اما
یک تاریخ ستم رفته؛
وقتی

ترس از نگاه پدر ،
امتیازهای برادر
و اضطراب
از چهره‌ی عبوس همسر
پژمرده ام کرد..

و هرگز
هیچکس نفهمید
درد درون سینه‌ی من
از کجاست
و چه آلامی
روحم را خراش میدهد
حتا وقتی لبخند میزنم..
دیدگاه ها (۲)

از عشق گریزانم و از دوست هراسانماین یک پریشانیست آن یک نمیدا...

یکی باید باشدکه آدم رابا نگاهش صدا کنه...

‌‌ ‌‌‌‌‌‌میان نفسهایت... حبســــــم کـن... ...

باور کنید ... عشق هم حرمت دارد...شما حق ندارید عاشق باشید،،،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط