یکی از رفقا تعریف می کرد؛:
یکی از رفقا تعریف می کرد؛:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد؛از پدرم اصرار و از اون انکار؛تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیب دوستم؛
از دوستم پرسیدم؛تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟!
دوستم خیلی قشنگ جواب داد؛آخه مشتهای بابات بزرگتره...
.خدایا به حق اربابمون حسین(ع) و به دلای شکسته بعضی از رفقامون ؛اقرار می کنم که مشت من کوچیکه؛ ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید باکفایت امام زمانم(عج)؛ از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده؛از اون خوبها و درشتهاش؛کشکول گدایی خودم و همه شیعه های حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمین؛
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِین
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد؛از پدرم اصرار و از اون انکار؛تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیب دوستم؛
از دوستم پرسیدم؛تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟!
دوستم خیلی قشنگ جواب داد؛آخه مشتهای بابات بزرگتره...
.خدایا به حق اربابمون حسین(ع) و به دلای شکسته بعضی از رفقامون ؛اقرار می کنم که مشت من کوچیکه؛ ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید باکفایت امام زمانم(عج)؛ از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده؛از اون خوبها و درشتهاش؛کشکول گدایی خودم و همه شیعه های حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمین؛
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِین
۱.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.