پارت بازم نمیدونم چند😂💔😐✌:
پارت بازم نمیدونم چند😂💔😐✌:
(هشدار:این پارت غمگینه اگه احساساتی هستی نخون)
جیمین:
توی راهروی بیمارستان قدم میزدم.رینا با حالت عصبی میخندید:
- آره...به هوش میان...باید به هوش بیان
چویا با بهت بهمون نگاه میکرد.
وقتی از خرید برگشتیم سمت ماشین،یه اتوبوس جلوی چشممون هیناتا و شیرایوکی رو زیر گرفت و سریع اونا رو به بیمارستان رسوندیم.
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
-دکتر حال شیرایوکی چطوره؟
&متاسفم بچه اشون سقط شده ولی خودشون...
دکتر ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت
-خودش چی؟
&خب ما هر کاری تونستیم انجام دادیم و فقط تونستیم کاری کنیم ایشون به حالت کما برن.وگرنه فوت میکردن
رینا داشت می افتاد ک از بازو هاش گرفتم.
+نگران نباش به هوش میاد.
-آ..آره باید به هوش بیاد.
از اون یکی اتاق عمل دکتر هیناتا اومد بیرون.
+دکتر حالش چطوره؟
&عمل با موفقیت انجام شد.هر وقت به هوش اومدن می تونید ببینیدشون.
+دیدی رینا؟هیناتا حالش خوب شد شیرایوکی عم خوب میشه.
توی نگاه رینا یه کورسوی امید دیدم.
دو روز بعد:
رینا:
شیرایوکی کما بود و هیناتا هنوز بیهوش.جیمین میگفت عمل سختی داشته و اینکه بهوش نیومده عادیه ولی من ناامید بودم.به مامان زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم ولی اون عروسیش رو به داداشش ترجیح داد.گفت ک اون داداش واقعیش نی پس لازم نی عروسیش رو بخاطر اون خراب کنه.حالم ازش به هم میخورد.
سرم رو توی دستام گرفته بودم.جیمین اومد پیشم:
+دختر دو روزه پلک روی هم نزاشتی یکم استراحت کن
- من خسته نیستم
+حداقل یه چیزی بخور
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم.
-شیرایوکی اونجا داره با مرگ میجنگه هیناتا اینجا بهوش نمیاد اونوقت من چیزی از گلوم پایین میره؟
پوفی کشید و با انگشت هاش اشکام رو پاک کرد.دیگه نمیکشیدم.از جام بلند شدم که جیمین دستم رو کشید و افتادم تو بغلش.رفتن توی آغوش جیمین و ترکیدن بغض من با هم یکی شد.کسی اونجا نبود.منو محکم به خودش چسبوند و با انگشت های موچی طوریش گونه ام رو نوازش میکرد.آره.اینجا امن ترین جای دنیا بود.حسابی گریه کردم و خالی شدم.
چویا پیش آترین بود و خیالم راحت بود که مواظبشه.
یهو یه پرستار از اتاق هیناتا داد زد:
مریض علائم حیاتی نداره
دنیا جلو چشمم تیره و تار شد.داشتم می افتادم زمین که جیمین نگرم داشت.
سرم گیج رفت و....سیاهی
جیمین:
رینا غش کرد.با کمک یه پرستار بردیمش اتاق و بهش سرم وصل کردیم.دکتر هیناتا اومد بیرون:
&متاسفم ایشونم به حالت کما رفتن
همون لحظه دکتر شیرایوکی از اتاق اومد بیرون.
&مریض شما به حالت نباتی فرو رفتن...
ادامه دارد
(هشدار:این پارت غمگینه اگه احساساتی هستی نخون)
جیمین:
توی راهروی بیمارستان قدم میزدم.رینا با حالت عصبی میخندید:
- آره...به هوش میان...باید به هوش بیان
چویا با بهت بهمون نگاه میکرد.
وقتی از خرید برگشتیم سمت ماشین،یه اتوبوس جلوی چشممون هیناتا و شیرایوکی رو زیر گرفت و سریع اونا رو به بیمارستان رسوندیم.
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون.
-دکتر حال شیرایوکی چطوره؟
&متاسفم بچه اشون سقط شده ولی خودشون...
دکتر ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت
-خودش چی؟
&خب ما هر کاری تونستیم انجام دادیم و فقط تونستیم کاری کنیم ایشون به حالت کما برن.وگرنه فوت میکردن
رینا داشت می افتاد ک از بازو هاش گرفتم.
+نگران نباش به هوش میاد.
-آ..آره باید به هوش بیاد.
از اون یکی اتاق عمل دکتر هیناتا اومد بیرون.
+دکتر حالش چطوره؟
&عمل با موفقیت انجام شد.هر وقت به هوش اومدن می تونید ببینیدشون.
+دیدی رینا؟هیناتا حالش خوب شد شیرایوکی عم خوب میشه.
توی نگاه رینا یه کورسوی امید دیدم.
دو روز بعد:
رینا:
شیرایوکی کما بود و هیناتا هنوز بیهوش.جیمین میگفت عمل سختی داشته و اینکه بهوش نیومده عادیه ولی من ناامید بودم.به مامان زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم ولی اون عروسیش رو به داداشش ترجیح داد.گفت ک اون داداش واقعیش نی پس لازم نی عروسیش رو بخاطر اون خراب کنه.حالم ازش به هم میخورد.
سرم رو توی دستام گرفته بودم.جیمین اومد پیشم:
+دختر دو روزه پلک روی هم نزاشتی یکم استراحت کن
- من خسته نیستم
+حداقل یه چیزی بخور
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم.
-شیرایوکی اونجا داره با مرگ میجنگه هیناتا اینجا بهوش نمیاد اونوقت من چیزی از گلوم پایین میره؟
پوفی کشید و با انگشت هاش اشکام رو پاک کرد.دیگه نمیکشیدم.از جام بلند شدم که جیمین دستم رو کشید و افتادم تو بغلش.رفتن توی آغوش جیمین و ترکیدن بغض من با هم یکی شد.کسی اونجا نبود.منو محکم به خودش چسبوند و با انگشت های موچی طوریش گونه ام رو نوازش میکرد.آره.اینجا امن ترین جای دنیا بود.حسابی گریه کردم و خالی شدم.
چویا پیش آترین بود و خیالم راحت بود که مواظبشه.
یهو یه پرستار از اتاق هیناتا داد زد:
مریض علائم حیاتی نداره
دنیا جلو چشمم تیره و تار شد.داشتم می افتادم زمین که جیمین نگرم داشت.
سرم گیج رفت و....سیاهی
جیمین:
رینا غش کرد.با کمک یه پرستار بردیمش اتاق و بهش سرم وصل کردیم.دکتر هیناتا اومد بیرون:
&متاسفم ایشونم به حالت کما رفتن
همون لحظه دکتر شیرایوکی از اتاق اومد بیرون.
&مریض شما به حالت نباتی فرو رفتن...
ادامه دارد
۲۴.۹k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.