شاهنامه ۱۲۴ نوشیروان
#شاهنامه #۱۲۴ #نوشیروان
خشم کسری از بوذرجمهر
روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد و در میانه راه برای استراحت توقف کرد و استراحت نمود . همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد . کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت . بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید . وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید ، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت . وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند . بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود .روزی از او پرسید : شاه با تو چگونه است ؟ بوذرجمهر گفت : جای من از جای شاه خیلی بهتر است . وقتی خدمتگزار جواب برای شاه برد ، او خشمگین شد و دستور داد که بوذرجمهر را در چاه تاریک به بند کشند سپس. شاه دستور داد دژخیم را به سراغش بفرستند و بگویند اگر لجبازی کنی به این دژخیم دستور میدهم تو را از گردش روزگار راحت کند . بوذرجمهر گفت : نیک و بد بالاخره به پایان میرسد بالاخره باید از این جهان رفت . فرستادگان پاسخ را برای شاه بردند . شاه از بد روزگار ترسید و دستور داد تا او را به کاخش ببرند . زمانی گذشت و بوذرجمهر حالش بدتر شد و بیناییش را از دست داد .
روزی قیصر نامهای با هدایای فراوان برای شاه فرستاد به همراه صندوقی که قفلی به در آن بود . در نامه ذکر کرده بود که اگر شاه به کمک موبدانش بگوید که در این صندوق چیست ، ما خراجگزار او خواهیم ماند وگرنه دیگر باج نمیدهیم . شاه به فرستاده پاسخ داد : یک هفته در کاخ من صبر کن تا جوابت را بدهم . سپس . ناچار شاه پیکی نزدبزوجمهور فرستاد و ماجارا را گفت بوذرجمهر از زندان بیرون آمد و سروتن شست و درحالیکه بیناییش را ازدستداده بود از راهنمایش خواست تا هرچه میبیند به او بگوید . درراه راهنما سه زن را دید و به بوذرجمهر گزارش داد و بوذرجمهر گفت :بپرس شوهردارند ؟ زن اول پاسخ داد هم شوهر و هم فرزند دارم . زن دوم گفت : شوهری دارم اما فرزندی ندارم و زن سوم گفت: من شوهری ندارم و نمیخواهم مردی مرا ببیند.
بالاخره نزد شاه رسیدند و شاه وقتی نابینایی او را دید غمگین شد و پوزش خواست و سپس از قیصر و صندوقچه گفت . بوذرجمهر پس از سپاس از یزدان گفت : سه در درخشان در صندوق است یکی صیقلخورده است و یکی نیمه صیقلی است و سومی دستنخورده است . در صندوق را گشودند و سه در را یافتند . شاه چشمانش پر از اشک شد و دهانش را پر از در کرد اما بهسختی از کاری که با بوذرجمهر کرده بود ناراحت بود . بوذرجمهر گفت : این تقدیر بود و پشیمانی سودی ندارد .
@hakimtoosi
خشم کسری از بوذرجمهر
روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد و در میانه راه برای استراحت توقف کرد و استراحت نمود . همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد . کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت . بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید . وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید ، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت . وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند . بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود .روزی از او پرسید : شاه با تو چگونه است ؟ بوذرجمهر گفت : جای من از جای شاه خیلی بهتر است . وقتی خدمتگزار جواب برای شاه برد ، او خشمگین شد و دستور داد که بوذرجمهر را در چاه تاریک به بند کشند سپس. شاه دستور داد دژخیم را به سراغش بفرستند و بگویند اگر لجبازی کنی به این دژخیم دستور میدهم تو را از گردش روزگار راحت کند . بوذرجمهر گفت : نیک و بد بالاخره به پایان میرسد بالاخره باید از این جهان رفت . فرستادگان پاسخ را برای شاه بردند . شاه از بد روزگار ترسید و دستور داد تا او را به کاخش ببرند . زمانی گذشت و بوذرجمهر حالش بدتر شد و بیناییش را از دست داد .
روزی قیصر نامهای با هدایای فراوان برای شاه فرستاد به همراه صندوقی که قفلی به در آن بود . در نامه ذکر کرده بود که اگر شاه به کمک موبدانش بگوید که در این صندوق چیست ، ما خراجگزار او خواهیم ماند وگرنه دیگر باج نمیدهیم . شاه به فرستاده پاسخ داد : یک هفته در کاخ من صبر کن تا جوابت را بدهم . سپس . ناچار شاه پیکی نزدبزوجمهور فرستاد و ماجارا را گفت بوذرجمهر از زندان بیرون آمد و سروتن شست و درحالیکه بیناییش را ازدستداده بود از راهنمایش خواست تا هرچه میبیند به او بگوید . درراه راهنما سه زن را دید و به بوذرجمهر گزارش داد و بوذرجمهر گفت :بپرس شوهردارند ؟ زن اول پاسخ داد هم شوهر و هم فرزند دارم . زن دوم گفت : شوهری دارم اما فرزندی ندارم و زن سوم گفت: من شوهری ندارم و نمیخواهم مردی مرا ببیند.
بالاخره نزد شاه رسیدند و شاه وقتی نابینایی او را دید غمگین شد و پوزش خواست و سپس از قیصر و صندوقچه گفت . بوذرجمهر پس از سپاس از یزدان گفت : سه در درخشان در صندوق است یکی صیقلخورده است و یکی نیمه صیقلی است و سومی دستنخورده است . در صندوق را گشودند و سه در را یافتند . شاه چشمانش پر از اشک شد و دهانش را پر از در کرد اما بهسختی از کاری که با بوذرجمهر کرده بود ناراحت بود . بوذرجمهر گفت : این تقدیر بود و پشیمانی سودی ندارد .
@hakimtoosi
۳۲.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.