نامۀ یه دلتنگ به یه دلگیر
.
.
.سلام
چطوری؟
خوبی؟
از شهر جدیدت چه خبر؟
شنیدم هوای اونجا گرمتر از اینجاست.
آخه میدونی هوای این روزای شهر ما برفیه.
راستش و بخوای، بهار خیلی تو رو دوست داشت؛
وقتی رفتی اونم رفت و ار قرار معلوم، زمستونم کشته مردۀ ما شده و هیچ جوره از دلم بیرون نمیره.
راستی هنوزم همونطوری نگاه میکنی؟ از همون نگاه های خاص؛ همونایی که دل یخم آب میکرد. هنوزم اون چشای خوشگلت میخندن؟ من یکی که فکر میکنم، نسیم هر روز به شوق شونه زدن موهات بیدار میشه و گلا به شوق دیدن لبخندت، لب از لب باز میکنن و شکوفه میدن. ماهم که اینجا باد سرد شمالی رو داریم و با یه فوتش سریع میپریم زیر پتو.
دلم برای گذشته ها خیلی تنگ شده؛ یادت میاد؟ روزایی که به دور از غم و اشک دنیا میخندیدیم. اون روزا دنیا به خوشیامون حسادت میکرد و دوری و غریبگی امروزمون به خاطر اونه. میدونی دلم تکرار میخواد. تکرار لحظات گذشته رو، حتی اگه تا عبد و عبدیت هم تکر ادامه داشته باشه.
من دلم برای آیند هم تنگه، آینده ای که هیچی ازش نمیدونم؛ ولی هر روز هر شب اون و تو رویاهای شبانم میبینم. رویایی که از نزدیکی حکایت میکنه و شکستن این مرز یخی. رویای با تو بودن، روی یه نیمکت چوبی قدیمی با یه فنجون چای داغ. حرف بزنیم و حرف بزنیم، انقدر که سر دنیا گیج بره.
راستش و بخوای کار روز و شبم تماشاته؛ میشینم لب مرز و خندیدنت و توی ذهنم نقاشی میکنم. آخه میترسم یه روز دورتر از این بشی و لبخندت از یادم بره. هه!!! چه ترس عجیبی؛ آخه مگه میشه تو رو از یاد برد؟
میشه یه لطف کنی و گاهی محض کنجکاویم که شده؛ بیای لب مرز و پشت این دیوار یخی رو از نظر بگذرونی. شاید منم دیدی. نمیدونم چی شده که بادصبا از این طرفا رد شده، ولی خوب نامۀ دلتنگی رو میدم تا بهت برسونه.
به امید خوشی های تو تا عبد
.
.سلام
چطوری؟
خوبی؟
از شهر جدیدت چه خبر؟
شنیدم هوای اونجا گرمتر از اینجاست.
آخه میدونی هوای این روزای شهر ما برفیه.
راستش و بخوای، بهار خیلی تو رو دوست داشت؛
وقتی رفتی اونم رفت و ار قرار معلوم، زمستونم کشته مردۀ ما شده و هیچ جوره از دلم بیرون نمیره.
راستی هنوزم همونطوری نگاه میکنی؟ از همون نگاه های خاص؛ همونایی که دل یخم آب میکرد. هنوزم اون چشای خوشگلت میخندن؟ من یکی که فکر میکنم، نسیم هر روز به شوق شونه زدن موهات بیدار میشه و گلا به شوق دیدن لبخندت، لب از لب باز میکنن و شکوفه میدن. ماهم که اینجا باد سرد شمالی رو داریم و با یه فوتش سریع میپریم زیر پتو.
دلم برای گذشته ها خیلی تنگ شده؛ یادت میاد؟ روزایی که به دور از غم و اشک دنیا میخندیدیم. اون روزا دنیا به خوشیامون حسادت میکرد و دوری و غریبگی امروزمون به خاطر اونه. میدونی دلم تکرار میخواد. تکرار لحظات گذشته رو، حتی اگه تا عبد و عبدیت هم تکر ادامه داشته باشه.
من دلم برای آیند هم تنگه، آینده ای که هیچی ازش نمیدونم؛ ولی هر روز هر شب اون و تو رویاهای شبانم میبینم. رویایی که از نزدیکی حکایت میکنه و شکستن این مرز یخی. رویای با تو بودن، روی یه نیمکت چوبی قدیمی با یه فنجون چای داغ. حرف بزنیم و حرف بزنیم، انقدر که سر دنیا گیج بره.
راستش و بخوای کار روز و شبم تماشاته؛ میشینم لب مرز و خندیدنت و توی ذهنم نقاشی میکنم. آخه میترسم یه روز دورتر از این بشی و لبخندت از یادم بره. هه!!! چه ترس عجیبی؛ آخه مگه میشه تو رو از یاد برد؟
میشه یه لطف کنی و گاهی محض کنجکاویم که شده؛ بیای لب مرز و پشت این دیوار یخی رو از نظر بگذرونی. شاید منم دیدی. نمیدونم چی شده که بادصبا از این طرفا رد شده، ولی خوب نامۀ دلتنگی رو میدم تا بهت برسونه.
به امید خوشی های تو تا عبد
۶.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.