از كوفه بيرون رفتند و حضرت فرمودند: چشمت را روى هم بگذار.
از كوفه بيرون رفتند و حضرت فرمودند: چشمت را روى هم بگذار. آن مرد چشمانش را روى هم گذاشت و سه قدم برداشت. حضرت فرمودند: چشمت را باز كن، چشمش را باز كرد. خودش را در شهرى بزرگ ديد كه مردم آن بعضى مسلمان و برخى كافر بودند.
امام علیهالسلام فرمودند: با من بيا تا دوست قلبى و زبانى را به تو معرفى كنم. رفتند تا به دكان قصابى رسيدند. امام درهمى به آن مرد داده و فرمودند: از اين قصاب گوشت خريدارى كن. مرد كوفى درهم را گرفت و به سوى قصاب رفت و گفت: اين درهم را بگير و به من مقداری گوشت بده.
قصاب او را غريب ديده، لذا از او پرسيد: اهل كجايى؟ گفت: اهل كوفه هستم. قصاب گفت: تو از شهر مولاى من على بن ابى طالب علیهالسلام هستى؟ گفت: بله. قصاب گفت: بايد امشب مهمان من باشى به خاطر محبت على مرتضى علیهالسلام. كوفى گفت: رفيقى دارم. قصاب گفت: او را نيز بياور.
كوفى به خدمت امام علیهالسلام آمده و جريان را به عرض آن حضرت رسانيد و با هم بر در دكان قصاب رفتند. قصاب با خوشحالى پرسيد: شما از كوفه، شهر مولاى من امیرالمومنین علیهالسلام هستيد؟ جواب دادند: بله.
قصاب دكانش را بست و با هم به خانه آمدند. قصاب به همسرش گفت: دو مرد غريب از شهر مولايم على ابن ابى طالب علیهالسلام نزد من آمدند، آنها را گرامى بدار. همسر قصاب با شادى برخاست و براى آنها مكان لايقى را فرش كرده و مشغول خدمت شد.
امام علیهالسلام نگاهى به داخل خانه كرد، دو طفل كوچك دوست داشتنى مثل دو ستاره درخشان مشاهده كرد. شبانگاه قصاب به خانه آمد به همسر خود گفت: چه كردى؟ گفت: آنچه دستور دادى انجام دادم. مغرب شد و امام به نماز مشغول گرديد. قصاب به آن بزرگوار اقتدا كرد. بعد از نماز مغرب شخصى درِ خانه قصاب را كوبيد.
قصاب بيرون آمد و جلادى را ديد و گفت: چه كار دارى؟ گفت: پادشاه دستور داده تو را به قتل برسانم و خونت را براى او ببرم. چرا كه او بيمار شده و براى صحتش اطباء خون محب على (علیهالسلام) را تجويز كرده اند. قصاب گفت: من مهمان دارم، اجازه بده سفارش آنها را به همسرم بكنم.
ادامه در کامنت
امام علیهالسلام فرمودند: با من بيا تا دوست قلبى و زبانى را به تو معرفى كنم. رفتند تا به دكان قصابى رسيدند. امام درهمى به آن مرد داده و فرمودند: از اين قصاب گوشت خريدارى كن. مرد كوفى درهم را گرفت و به سوى قصاب رفت و گفت: اين درهم را بگير و به من مقداری گوشت بده.
قصاب او را غريب ديده، لذا از او پرسيد: اهل كجايى؟ گفت: اهل كوفه هستم. قصاب گفت: تو از شهر مولاى من على بن ابى طالب علیهالسلام هستى؟ گفت: بله. قصاب گفت: بايد امشب مهمان من باشى به خاطر محبت على مرتضى علیهالسلام. كوفى گفت: رفيقى دارم. قصاب گفت: او را نيز بياور.
كوفى به خدمت امام علیهالسلام آمده و جريان را به عرض آن حضرت رسانيد و با هم بر در دكان قصاب رفتند. قصاب با خوشحالى پرسيد: شما از كوفه، شهر مولاى من امیرالمومنین علیهالسلام هستيد؟ جواب دادند: بله.
قصاب دكانش را بست و با هم به خانه آمدند. قصاب به همسرش گفت: دو مرد غريب از شهر مولايم على ابن ابى طالب علیهالسلام نزد من آمدند، آنها را گرامى بدار. همسر قصاب با شادى برخاست و براى آنها مكان لايقى را فرش كرده و مشغول خدمت شد.
امام علیهالسلام نگاهى به داخل خانه كرد، دو طفل كوچك دوست داشتنى مثل دو ستاره درخشان مشاهده كرد. شبانگاه قصاب به خانه آمد به همسر خود گفت: چه كردى؟ گفت: آنچه دستور دادى انجام دادم. مغرب شد و امام به نماز مشغول گرديد. قصاب به آن بزرگوار اقتدا كرد. بعد از نماز مغرب شخصى درِ خانه قصاب را كوبيد.
قصاب بيرون آمد و جلادى را ديد و گفت: چه كار دارى؟ گفت: پادشاه دستور داده تو را به قتل برسانم و خونت را براى او ببرم. چرا كه او بيمار شده و براى صحتش اطباء خون محب على (علیهالسلام) را تجويز كرده اند. قصاب گفت: من مهمان دارم، اجازه بده سفارش آنها را به همسرم بكنم.
ادامه در کامنت
۳۷۸
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.