نه ۳
استیو: چیه بچه چی شده مگه نمی بینی کار دارم
چویا: ام خواستم یه چیزی بپرسم..... میگم راست که شما منو می دیدن به یه آزمایشگاه.
استیو: اره بچه بی ارزش خنگ من اره چویا رو بغل کردم وایسادم و اونو روبه روی خودم گرفتم قراره بابایی ت قرار پولدار با فروش تو می خوایم با چیارو عزیزم بریم ایتالیا چویا رو داخل هون ارتفاع رها کردم و افتاد زمین و سمت چیارو رفتم و دستاش گرفتم عزیزم ببین همه چی داره درست میشه.
چویا: دردم گرفت رفتم توی اتاقم دستی روی تشک شکسته ام کشیدم اگه من برم حتما مامان بابا تو هم دور می ندازن دلم برات تنگ میشه تشک جونم باشه گرسنه بودم اما مامان بابا بهم چیزی نمی دادن به خاطر همین روی تشکم رفتم و خوابیدم.
از زبان راوی
شب شده بود هوا تاریک شده چویا قندش افتاده بود و ضعف کرده بیهوش شد بود.
چیارو وارد اتاق شد چویا رو دید لگدی به چویا زد
گفت بلند شو بچه دو دست لباس بردار اما جویا بیدار نشد مادرش باز هم لگد به او زد چویا سرش را بلند کرد و نگاهی به مادرش کرد
چیارو: بچه اگه فردا سر حال نباشی ما پول از دست می دیم پس این تیکه نون بخر کپک زدس اما برای تو خوبه و از اتاق بیرون رفت
استیو پدر چویا هست 🙂
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.