پیشنهاد میکنم بخونید قشنگ
پیشنهاد میکنم بخونید قشنگ
👇 داستان سریالی بلند و تاریخی "پلنگ و مینا"
داستان مینا و پلنگ ، روایتی مستند و واقعی از عشق میان انسان و حیوان ، عشق مینا ، دختری از دهکده کندلوس استان مازندران و پلنگ
این داستان واقعی و تاریخی است.مینای سرخ چشم یا ورگ چشم ( ورگ به معنای گرگ است). در حدود صد سال پیش میان سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۲۸۵ در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس در کوهستانهای چالوس در میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر بوده است.
داستان عشقی میان پلنگ و دختری سرخ چشم به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود. این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم (محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.
اگر همه چون مینا بودند و چنین عشقی داشتند اکنون ببر مازندران برجای مانده بود و شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی با شتاب سوی نیستی نمی رفتند. ما ایرانی ها باید مینا و پلنگ را نماد جهانی عشق به حیات وحش به جهانیان بشناسانیم.
پیرمردها و پیرزن های کندولوس ۷۰ تا ۸۰ سال پس از ماجرا وقتی از عشق این دو تعریف می کردند از اندوه مینا و ستمی که بر او شده بود زیر گریه می زدند و به سینه خود می کوبیدند!
آغاز داستان :
مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. ولی مردم به او مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم” می گفتند. بلند بالا زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه “ماه پره” می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند.
مینا دختری تنها و یتیم بود و تنها در کلبه ای زندگی می کرد خانه او هنوز به صورت اثرفرهنگی به جامانده است. امروز نمی دانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و تنها زندگی می کرده است. او دختری زیبا بود و بسیاری از جوانها عاشق او بودند ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشم او نگاه کنند و بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و زیر گریه می زدند و فرار می کردند.
او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند. در جلوی خونه او پر از چوب بود که روی هم چیده شده بود.
مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند.
روزی پلنگی این صدا شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد.
بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هست از درخت بالا رفت و پشت بام خونه اش رفت و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت. پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد.
پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاید و این بار که بهوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد . پلنگ گاهی خرناسی می کرد و سر خود را پایین می انداخت یا باز می گرداند.
مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟ از من چی می خواهی؟ پلنگ هم با صدای خودش جوابشو می داد. کم کم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد.
تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد. ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد. چون چشم هر دو یک رنگ بود! مینا کم کم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد.
با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که شاید خود نمی دانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعی ترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل خواهد شد.
پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست! ولی میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! آن دو آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل بازگشت. مینا هم فردا دوباره به بهانه جمع آوری چوب به جنگل می رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد.
در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک می کرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد بر پشت پلنگ می نهاد تا در راه بخشی از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه برمی گشت . پلنگ نیز هر شب به دهکده کندلوس می آمد و به خانه مینا می رفت و منتظر می ماند تا مینا بیاید. برگرفته از پاتوق مازندرانی ها
👇 داستان سریالی بلند و تاریخی "پلنگ و مینا"
داستان مینا و پلنگ ، روایتی مستند و واقعی از عشق میان انسان و حیوان ، عشق مینا ، دختری از دهکده کندلوس استان مازندران و پلنگ
این داستان واقعی و تاریخی است.مینای سرخ چشم یا ورگ چشم ( ورگ به معنای گرگ است). در حدود صد سال پیش میان سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۲۸۵ در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس در کوهستانهای چالوس در میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر بوده است.
داستان عشقی میان پلنگ و دختری سرخ چشم به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود. این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم (محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.
اگر همه چون مینا بودند و چنین عشقی داشتند اکنون ببر مازندران برجای مانده بود و شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی با شتاب سوی نیستی نمی رفتند. ما ایرانی ها باید مینا و پلنگ را نماد جهانی عشق به حیات وحش به جهانیان بشناسانیم.
پیرمردها و پیرزن های کندولوس ۷۰ تا ۸۰ سال پس از ماجرا وقتی از عشق این دو تعریف می کردند از اندوه مینا و ستمی که بر او شده بود زیر گریه می زدند و به سینه خود می کوبیدند!
آغاز داستان :
مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. ولی مردم به او مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم” می گفتند. بلند بالا زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه “ماه پره” می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند.
مینا دختری تنها و یتیم بود و تنها در کلبه ای زندگی می کرد خانه او هنوز به صورت اثرفرهنگی به جامانده است. امروز نمی دانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و تنها زندگی می کرده است. او دختری زیبا بود و بسیاری از جوانها عاشق او بودند ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشم او نگاه کنند و بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و زیر گریه می زدند و فرار می کردند.
او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند. در جلوی خونه او پر از چوب بود که روی هم چیده شده بود.
مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند.
روزی پلنگی این صدا شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد.
بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هست از درخت بالا رفت و پشت بام خونه اش رفت و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت. پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد.
پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاید و این بار که بهوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد . پلنگ گاهی خرناسی می کرد و سر خود را پایین می انداخت یا باز می گرداند.
مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟ از من چی می خواهی؟ پلنگ هم با صدای خودش جوابشو می داد. کم کم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد.
تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد. ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد. چون چشم هر دو یک رنگ بود! مینا کم کم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد.
با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که شاید خود نمی دانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعی ترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل خواهد شد.
پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست! ولی میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! آن دو آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل بازگشت. مینا هم فردا دوباره به بهانه جمع آوری چوب به جنگل می رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد.
در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک می کرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد بر پشت پلنگ می نهاد تا در راه بخشی از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه برمی گشت . پلنگ نیز هر شب به دهکده کندلوس می آمد و به خانه مینا می رفت و منتظر می ماند تا مینا بیاید. برگرفته از پاتوق مازندرانی ها
۸.۸k
۲۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.