P
P20🍯
لارا«چونکه میتونستم راه برم به بابام گفتم که خودم میام پایین اروم ار تخت بلند شدم و پامو که گذاشتم زمین بدجوری تیر کسید اما الان اگه بالامو صدا میکردم فکر میکرد دروغ میگم و عصبی میشد به زور و کشون کشون رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم تو راه پله با بدبختی از پله ها اومدم پایین و رفتم تو اشپزخونه
-عه اومدی....وایسا ببینم تو چرا لنگ میزنی مگه نگفتی خوب شدم
&گفتم میتونم راه برم اما پاهام هنوزم کامل خوب نشدن
-خیلی خوب بیا بشین
&چشم{اروم نشست رو صندلی}
-بیا{یه بشقاب نودل گذاشت رو میز مقابلش}
&ممنونم{شروع کرد به خوردن اما چون دستش خیلی درد میکرد نمیتونست راحت بخوره}
-خوبی؟
&اوهم
-پس چرا نمیخوری دوست نداری؟
&چرا دوست دارم اما...
-اما چی؟
&دستم خیلی درد میکنه واسه همین
-چرا اینقدر خودتو لوس میکنی؟
&من؟؟
-اره دیگه
&مگه من چیکار کردم{ناراحت}
-مگه چقدر درد داری که اینجوری مظلوم نمیایی میکنی{عصبی}
& بابا
-چته
&من....من....که چیزی نگفتم
-خیلی خوب تا اون روی سگمو بالا نیاوردی برو گمشو تو اتاقت{بلند}
&چ...چشم{اشک و میری تو اتاقش}
جیمین«هوف اخه من چم شده چرا اینطوری میکنی جیمین اه بچه شام نخورده رفت تو اتاق از صبحم که کلا چیزی نخورده نکنه حالش بد بشه هوف بزار براش یه بشقاب غذا بکشم ببرم خوب اهان تموم شد الان فقط نمیدونم چطوری بدم بهش نمیشه که دلشو بشکنم سرس هوار بکشم بعدش ببرم بهش غذا بدم اه جیمین بس کن دیگه این غرور لعنتیت رو برای چند لحظه هم که شده بزار کنار و این کوفتی رو براش ببر هوف خوب تو میتونی رفتم بالا دم در اتاقش اول در زدم بعدش درو باز کردم که دیدم رو تخته و پتو رو کشیده رو خودش و داره زار زار گریه میکنه با صدای گریه هاش دلم یه لحظه لربد اما زود خودمو جمع و جور کردم یه طوری گریه میکرد که حتی متوجه اومدن منم نشده بود
-لارا؟{اروم و مهربون}
&بابا{وحشت زده و از جاش پرید و از تخت اومد بیرون}
-هی هی اروم تر
&کارم داشتید؟
-اره برات غذا آوردم بدون اینکه چیزی بخوری بلند شدی رفتی به خاطر همین گفتم که برات غذا بیارم
&ممنون{میاد جلو و با ترس غذارو از جیمین میگیره}
-میخوای توی خوردن شام کمکت کنم؟
&ن..نه ممنون
-چیزی نمیخوای؟
&نه
-باشه پس شبت بخیر
&شب شمام بخیر
ادامه دارد...
لارا«چونکه میتونستم راه برم به بابام گفتم که خودم میام پایین اروم ار تخت بلند شدم و پامو که گذاشتم زمین بدجوری تیر کسید اما الان اگه بالامو صدا میکردم فکر میکرد دروغ میگم و عصبی میشد به زور و کشون کشون رفتم سمت در و بازش کردم و رفتم تو راه پله با بدبختی از پله ها اومدم پایین و رفتم تو اشپزخونه
-عه اومدی....وایسا ببینم تو چرا لنگ میزنی مگه نگفتی خوب شدم
&گفتم میتونم راه برم اما پاهام هنوزم کامل خوب نشدن
-خیلی خوب بیا بشین
&چشم{اروم نشست رو صندلی}
-بیا{یه بشقاب نودل گذاشت رو میز مقابلش}
&ممنونم{شروع کرد به خوردن اما چون دستش خیلی درد میکرد نمیتونست راحت بخوره}
-خوبی؟
&اوهم
-پس چرا نمیخوری دوست نداری؟
&چرا دوست دارم اما...
-اما چی؟
&دستم خیلی درد میکنه واسه همین
-چرا اینقدر خودتو لوس میکنی؟
&من؟؟
-اره دیگه
&مگه من چیکار کردم{ناراحت}
-مگه چقدر درد داری که اینجوری مظلوم نمیایی میکنی{عصبی}
& بابا
-چته
&من....من....که چیزی نگفتم
-خیلی خوب تا اون روی سگمو بالا نیاوردی برو گمشو تو اتاقت{بلند}
&چ...چشم{اشک و میری تو اتاقش}
جیمین«هوف اخه من چم شده چرا اینطوری میکنی جیمین اه بچه شام نخورده رفت تو اتاق از صبحم که کلا چیزی نخورده نکنه حالش بد بشه هوف بزار براش یه بشقاب غذا بکشم ببرم خوب اهان تموم شد الان فقط نمیدونم چطوری بدم بهش نمیشه که دلشو بشکنم سرس هوار بکشم بعدش ببرم بهش غذا بدم اه جیمین بس کن دیگه این غرور لعنتیت رو برای چند لحظه هم که شده بزار کنار و این کوفتی رو براش ببر هوف خوب تو میتونی رفتم بالا دم در اتاقش اول در زدم بعدش درو باز کردم که دیدم رو تخته و پتو رو کشیده رو خودش و داره زار زار گریه میکنه با صدای گریه هاش دلم یه لحظه لربد اما زود خودمو جمع و جور کردم یه طوری گریه میکرد که حتی متوجه اومدن منم نشده بود
-لارا؟{اروم و مهربون}
&بابا{وحشت زده و از جاش پرید و از تخت اومد بیرون}
-هی هی اروم تر
&کارم داشتید؟
-اره برات غذا آوردم بدون اینکه چیزی بخوری بلند شدی رفتی به خاطر همین گفتم که برات غذا بیارم
&ممنون{میاد جلو و با ترس غذارو از جیمین میگیره}
-میخوای توی خوردن شام کمکت کنم؟
&ن..نه ممنون
-چیزی نمیخوای؟
&نه
-باشه پس شبت بخیر
&شب شمام بخیر
ادامه دارد...
- ۱.۰k
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط