شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم حاج آقا گفت میخوایم بر

🌹شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "می‌خوایم بریم سفر. تو شب بیا خونه‌مون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
♦️ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.

🌹هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...

#شهید_مهدی_زین‌الدین


#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۵)

👆‌اینجا قم یا مشهد نیست، اینجا «سن خوزه» کالیفرنیای آمریکاست...

🇮🇷🌹🌹🌹🌹اسامی و محل شهادت شهدای امنیت و ترور مهر و آبان ماه ۱۴...

📢 علامه طباطبائی به آنچه میدانست عمل کرد✏️ رهبر انقلاب: مرحو...

ترامپ: ایران باهوش است و منطقه را مدیریت می‌کندرئیس‌جمهور سا...

سرزمین با شکوه نگهبان آتش پارت۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط