ادامه پارت ۸ رمان شخص سوم
سریع گوشیتو برداشتی و شمارشو زدی...
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
۵۵.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.