بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید

🌷بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید می‌گفتم. چرا باید سعید من؟ پدرم که رفته بود، همسرم می تونست پیشم باشه. مثل هزار نفر که رفتن و برگشتن سعید هم بر می‌گشت.
🌷یک دفعه یک نفر از کنار ضریح داد زد :خانم ها! آقایون! فکر نکنید که اگه ما اومدیم اینجا می جنگیم به خاطر شخص اومدیم، ما شخص رو در نظر نداریم، ما اگه می جنگیم به خاطر همین بی بی هست که دارید زیارتش می‌کنید.
دانه دانه سؤال‌های من را جواب داد.
🌷میخکوب شده بودم. احساس کردم فقط من حرف هایش را می شنوم به بغلی ام گفتم :شما هم این صدا رو می شنوی؟ گفت: آره. انگار داره جواب سؤال‌های منو می ده. این زمزمه میان همه پیچیده بود که دارد جواب من را می‌دهد.
🌷محمدحسین رو چسباندم به ضریح. گفتم: بگو بی بی سلام! مواظب بابای من باش. بعد از اینکه با زبان بچگانه اش گفت، نگاهی به من کرد و گفت: مامان بابا اینجا نشسته. جیغ می کشید و ضریح را محکم گرفته بود. داد می زد: بابا بیا! من اینجام. همسر شهیدی بهم گفت: بس که بهش می گی بابا پیش ماست خیالاتی شده. فردای آن روز که برای زیارت حضرت رقیه(علیها سلام) رفتیم، دوباره همین اتفاق افتاد.....
#بریده_کتاب
#دم_عشق_دمشق
#شهید_سعید_سامانلو
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

💐کتاب 《 از چیزی نمی ترسم 》 که مزین به یادداشت رهبر معظم انقل...

💐از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. ده سالم بود. تا...

🌺دست تنها همه جا را دنبالش گشتم. از خانه این و آن،تا بیمارست...

🥀بعد از چهلمش رفتم کربلا. تل زینبیه را که دیدم، از خانم خجال...

ملکه قلبم پارت۴

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط