وقتی نصف شب ...
وقتی نصف شب ...
#استری_کیدز #درخواستی
چان :
با بوی الکی که به شدت زیاد بود ، پلک هات رو از هم برداشتی .. اما با دیدن چان که با فاصله کمی بهت خیره شده بود باعث شد خوابی که داشتی کاملا بپره ، تاحالا همچین نگاه مرموز و عمیقی ندیده بودی ازش .. و این باعث ترست شده بود .. با صدای عمیقی گفت
_ خوب شد که بیدار شدی .. باید توی یک کاری همکاری کنی بیب .. !
لینو : با حس کردن خیسی های داغی ، در گردنت از خواب بیدار شدی .. اما جسم سنگینی روی بدنت بود ... و این جسم ، جسم شوهرت بود و دقیقا به شوک رفتی وقتی دیدی همچین وضعیتی هستی ..
= ل.. لین..و ..
سرش رو بالا گرفت و به چشم های گربه آیت خیره شد ، لبش رو گاز گرفت و بدون هیچ حرفی لباش رو روی لبات قرار داد ..
چانگبین : خواب عمیقی نداشتی و خوابت سبک بود ، با حس کردن دستایی گرم و داغ ک ه دورت حلقه شده بودند چشم هات رو باز کردی ، میدونستی که کی بغلت کرده .. اما تاحالا در این حد بدن چانگبین گرم نبوده نگران شده برگشتی که صورتت به صورتش خورد ، با یه حرکت هردو دستتو گرفت و بالای سرت قرارشون داد
روت خیمه زد و با صدایی عمیق و خفه مانندی گفت
_ امشب..قراره یکم دیر بخوابیم عزیزم !
هیونجین : میتونستی به خوبی تلو تلو راه رفتنای هیونجین که توی اتاق صدا درمیآورد، رو بشنوی .. خودت رو زده بودی به خواب تا باهات کاری نداشته باشه ، بخاطر دعوا چند ساعت پیشتون ازش دلخور بودی و قصد نداشتی باهاش حرف بزنی
میتونستی بوی الکل رو حس کنی .. میدونستی که الان مسته و بهترین راه این بود که خودت رو به خواب بزنی .. با بالا پایین شدن تخت فهمیدی که توی تخته..اما داشت توی تخت حرکت میکرد.. با حس کردن نفس هایی داغ که داشتن گردنت رو لمس میکردن .. شوک بزرگی رفتی و بخاطر همین چشم هات رو باز کردی .. چشم های هیونجین قفل چشمات شده بود .. اما چشم هایی خمار .. و خسته ..
دستش رو روی لبات گذاشت و گفت
_ هیششش! .. باید این دلخوری رو با بهترین شکل تمومش کنیم بیبی .. !
#استری_کیدز #درخواستی
چان :
با بوی الکی که به شدت زیاد بود ، پلک هات رو از هم برداشتی .. اما با دیدن چان که با فاصله کمی بهت خیره شده بود باعث شد خوابی که داشتی کاملا بپره ، تاحالا همچین نگاه مرموز و عمیقی ندیده بودی ازش .. و این باعث ترست شده بود .. با صدای عمیقی گفت
_ خوب شد که بیدار شدی .. باید توی یک کاری همکاری کنی بیب .. !
لینو : با حس کردن خیسی های داغی ، در گردنت از خواب بیدار شدی .. اما جسم سنگینی روی بدنت بود ... و این جسم ، جسم شوهرت بود و دقیقا به شوک رفتی وقتی دیدی همچین وضعیتی هستی ..
= ل.. لین..و ..
سرش رو بالا گرفت و به چشم های گربه آیت خیره شد ، لبش رو گاز گرفت و بدون هیچ حرفی لباش رو روی لبات قرار داد ..
چانگبین : خواب عمیقی نداشتی و خوابت سبک بود ، با حس کردن دستایی گرم و داغ ک ه دورت حلقه شده بودند چشم هات رو باز کردی ، میدونستی که کی بغلت کرده .. اما تاحالا در این حد بدن چانگبین گرم نبوده نگران شده برگشتی که صورتت به صورتش خورد ، با یه حرکت هردو دستتو گرفت و بالای سرت قرارشون داد
روت خیمه زد و با صدایی عمیق و خفه مانندی گفت
_ امشب..قراره یکم دیر بخوابیم عزیزم !
هیونجین : میتونستی به خوبی تلو تلو راه رفتنای هیونجین که توی اتاق صدا درمیآورد، رو بشنوی .. خودت رو زده بودی به خواب تا باهات کاری نداشته باشه ، بخاطر دعوا چند ساعت پیشتون ازش دلخور بودی و قصد نداشتی باهاش حرف بزنی
میتونستی بوی الکل رو حس کنی .. میدونستی که الان مسته و بهترین راه این بود که خودت رو به خواب بزنی .. با بالا پایین شدن تخت فهمیدی که توی تخته..اما داشت توی تخت حرکت میکرد.. با حس کردن نفس هایی داغ که داشتن گردنت رو لمس میکردن .. شوک بزرگی رفتی و بخاطر همین چشم هات رو باز کردی .. چشم های هیونجین قفل چشمات شده بود .. اما چشم هایی خمار .. و خسته ..
دستش رو روی لبات گذاشت و گفت
_ هیششش! .. باید این دلخوری رو با بهترین شکل تمومش کنیم بیبی .. !
۲.۷k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.