داستان
#داستان
من اسمم تینا 15 سالمه .
یک روز رفته بودیم باغمون،من رفتم اون پشت پشت های باغ که هلو بچینم و بخورم یهو احساس کردم کسی پشت درختی که روبروش وایسادمه صدای خش خش برگ ها یک جوری بود که انگار کسی اونجاست یکم که توجه کردم دیدم یک سم از گوشه درخت معلوم، از ترس دویدم و اومدم پیش مامان اینا،قضیه رو تعریف کردم مامانم باور کرد ولی بابام نه مامانم به بابام می گفت دختر گنده چه دروغی داره حتما چیزی دیده ولی بابام گفت حتما از فکرش گذشته و باور نکرد من تا شب فقط فکر اون لحظه بودم و هی به آخر باغ زل میزدم بعد از اینکه عمه هام و مامان بزرگم هم اومدن جمع مون جمع شد و قرار گذاشتن شبم بمونن تو باغمون با اینکه باغمون ویلا داشت و همه چیزم داشتیم ویلامون هم شیک و دوبلکس بود ولی اصلا راضی نبودم من به کسی نگفتم کع چی دیدم چون میدونستم اگه بگم مسخره میکنن ولی هر چی میگفتم همه گفتن مسخره بازی در نیار ولی مامانم هم به من حق میداد
بلاخره شب شد و با زور پیش مامانم خوابیدم رو تخت،عمه م هم خوابید رو اون یکی تخت اتاق من تو ویلا پنجره ش رو به پشت باغ بود نصفه شب بود تازه داشت خوابم می برد که صدایی از پشت باغ شنیدم به آرامی از کنار پرده نگاه کردم دیدم یک چیزی قد بلند و سیاه با بدنی پر مو و چشمانی قلمبه و قرمز با پاهایی که سم بودن وایساده اون طرف باغ و خیره شده به من من زود پتو رو کشیدم رو سرم و نمی دونم کی خوابم برد صبح هم از همه زود تر بیدار شدم رفتم که صورتم رو بشورم دیدم که صورتم پر از جای چنگ و کبودهای وحشتناک،کل صورتم زخم بود طوری که خودم با دیدنش حالم به هم می خورد از شدت ترس جیغ بلندی زدم که همه بیدار شدن مامانم و بابام و عمه ام دویدن ببینن چی شده وقتی مامانم صورتم رو دید از حال رفت بعد اینکه به مامانم مادر بزرگم آب قند داد و درست شد شروع کرد به گریه و گفت چی شده ؟ من همه چیز رو تعریف کردم مامانم به بابام گفت دیدی دیدی باور نمی کردی الان خوشت اومد،بابام بدون اینکه چیزی بگه گفت بلند شید بریم بیمارستان تا صورتت رو پانسمان کنن،وقتی رفتیم دکتر،دکتر با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت این ها جای پنجه حیوون اونقدر بد بریده شده بود که به بعضی از اون ها بخیه زدن .
صورتم درست شده ولی هنوزم جای بعضی زخم ها مونده ولی هنوزم بعضی وقت ها خواب می بینم ...
من اسمم تینا 15 سالمه .
یک روز رفته بودیم باغمون،من رفتم اون پشت پشت های باغ که هلو بچینم و بخورم یهو احساس کردم کسی پشت درختی که روبروش وایسادمه صدای خش خش برگ ها یک جوری بود که انگار کسی اونجاست یکم که توجه کردم دیدم یک سم از گوشه درخت معلوم، از ترس دویدم و اومدم پیش مامان اینا،قضیه رو تعریف کردم مامانم باور کرد ولی بابام نه مامانم به بابام می گفت دختر گنده چه دروغی داره حتما چیزی دیده ولی بابام گفت حتما از فکرش گذشته و باور نکرد من تا شب فقط فکر اون لحظه بودم و هی به آخر باغ زل میزدم بعد از اینکه عمه هام و مامان بزرگم هم اومدن جمع مون جمع شد و قرار گذاشتن شبم بمونن تو باغمون با اینکه باغمون ویلا داشت و همه چیزم داشتیم ویلامون هم شیک و دوبلکس بود ولی اصلا راضی نبودم من به کسی نگفتم کع چی دیدم چون میدونستم اگه بگم مسخره میکنن ولی هر چی میگفتم همه گفتن مسخره بازی در نیار ولی مامانم هم به من حق میداد
بلاخره شب شد و با زور پیش مامانم خوابیدم رو تخت،عمه م هم خوابید رو اون یکی تخت اتاق من تو ویلا پنجره ش رو به پشت باغ بود نصفه شب بود تازه داشت خوابم می برد که صدایی از پشت باغ شنیدم به آرامی از کنار پرده نگاه کردم دیدم یک چیزی قد بلند و سیاه با بدنی پر مو و چشمانی قلمبه و قرمز با پاهایی که سم بودن وایساده اون طرف باغ و خیره شده به من من زود پتو رو کشیدم رو سرم و نمی دونم کی خوابم برد صبح هم از همه زود تر بیدار شدم رفتم که صورتم رو بشورم دیدم که صورتم پر از جای چنگ و کبودهای وحشتناک،کل صورتم زخم بود طوری که خودم با دیدنش حالم به هم می خورد از شدت ترس جیغ بلندی زدم که همه بیدار شدن مامانم و بابام و عمه ام دویدن ببینن چی شده وقتی مامانم صورتم رو دید از حال رفت بعد اینکه به مامانم مادر بزرگم آب قند داد و درست شد شروع کرد به گریه و گفت چی شده ؟ من همه چیز رو تعریف کردم مامانم به بابام گفت دیدی دیدی باور نمی کردی الان خوشت اومد،بابام بدون اینکه چیزی بگه گفت بلند شید بریم بیمارستان تا صورتت رو پانسمان کنن،وقتی رفتیم دکتر،دکتر با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت این ها جای پنجه حیوون اونقدر بد بریده شده بود که به بعضی از اون ها بخیه زدن .
صورتم درست شده ولی هنوزم جای بعضی زخم ها مونده ولی هنوزم بعضی وقت ها خواب می بینم ...
- ۲.۸k
- ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط