سهم من از تو...♡
سهم من از تو...♡
ₚ₈
بخش ششم:"به وقت رفتن!"
دایانا:"چرا نمیفهمین؟..خسته شدم..از حرفاتون..از دورغاتون..حالم ازتون بهم میخورههههه(داد)
جیمین:"دایانا..اروم باش م...
دایانا:"خفه شوووو...نمیخام..نمیخاممممم(داد)
"جیمین دایانا رو محکم و سفت تو بغلش گرفت تا نتونه از حصار دستاش در بره...دایانا در همون حال مدام داد میزد و تقلا میکرد ولش کنه..مشتای محکم و ریزی به سینه جیمین میزد اشکاش قطره به قطره روی پیرهن جیمین میریخت..جیمین توی همون حال عقب عقب رفت و روی تخت دراز کشید..الان دایانا کامل روش بود..کمی که گذشت با نفس های منظم و صدای قطع شدش فهمید خوابیده..دستشو نوازش وار روی موهای نرمش کشید..."
جیمین:"اخه..چجوری بهت بگم؟قول میدی اگه بفهمی ترکم نکنی؟..من فقط میتونم از دور عاشقت باشم..من محکومم به جرم دوست داشتن تو..."
"قطره اشکی مهمون گونه هاش شد..درد داشت..دوست نداشت گلش جلوش پر پرشه و دلیلشم اون باشه..احساس گناه میکرد..اون متحم بود به جرم اعتراف نکردن به احساسش..!
با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد..با دیدن خودش اونم توی اون وضعیت متعجب خواست بلند شه که حصارهای دورش مانعش شدن..به ارومی دست گذاشت رو دستاش تا اونارو باز کنه و بتوته بلند شه ک...."
جیمین:"بلند نشو!"
دایانا:"چی میگی؟"
جیمین:"تروخدا..یکم اینجوری تو بغلم باش!"
دایانا:"جمینا از دستت عصبانیم ولم کن..میخوام تلفنمو جواب بدم.."(جدی)
"حصار دستاشو بین کمر دخترک رها کرد..درسته هنوز جواب درستی بخاطر دروغی که گفته بود دریافت نکرده بود و این رفتارش جای تعجب نداشت...از روی تخت بلند شد با دیدن اسم روی صفحه گوشی بی حوصله پوفی کشید.."
دایانا:"بله..پدر؟"
پ.د:"سلام..دختر قشنگم..خوبی ماهم؟"
"از طرز حرف زدن پدرش حالش بهم خورد..این همون بابایی بود که یه روز دوستش داشت و همیشه بدون قصد وقرزی باهاش مهربون حرف میزد اما الان مشخص بود کارش گیره و یه چیزی میخواد"
دایانا:"کار دارم..حرفتو بزن چی میخوای؟"
پ.د:"امروز میام سئول..دلم برای تو و آریان یه ذره شده..با مامانت میام..اونم مشتاق دیدنتونه.."
دایانا:"هه،از کی تاحلا واسه دلتنگی میای به دیدن بچهات اقای راد؟.."
پ.د:"دایانا..هنوزم همونی..یه دختره کله شق و روانی..هه!"
دایانا:"اره من هیچ تغییری نمیکنم.."
پ.د:"به هر حال گفتم بدونی..به اریان بگو حتما سوفیارم بیاره دلتنگشیم.."
دایانا:"باشه.فعلا."
۲۸فوریه.سال۲۰۳۰:
دایانا:"اونا اونجا چیکار میکنن؟"
سوفیا:"دایانا این چیز عجیبی نیست..خانواده تو و من همیشه باهمن..ما از دو طرف فامیلیم جدا از اون بغیر خانواده شما و ما کی تو هلند زندگی میکنه؟.."
دایانا:"لابد اومدن پیشواز شما..هه"
سوفیا:"درسته.."
م.د:"سوفیا..عزیزم با کیی حرف میزنی؟"
سوفیا:"با دوستم زن عمو"
دایانا:"سوفی...
ₚ₈
بخش ششم:"به وقت رفتن!"
دایانا:"چرا نمیفهمین؟..خسته شدم..از حرفاتون..از دورغاتون..حالم ازتون بهم میخورههههه(داد)
جیمین:"دایانا..اروم باش م...
دایانا:"خفه شوووو...نمیخام..نمیخاممممم(داد)
"جیمین دایانا رو محکم و سفت تو بغلش گرفت تا نتونه از حصار دستاش در بره...دایانا در همون حال مدام داد میزد و تقلا میکرد ولش کنه..مشتای محکم و ریزی به سینه جیمین میزد اشکاش قطره به قطره روی پیرهن جیمین میریخت..جیمین توی همون حال عقب عقب رفت و روی تخت دراز کشید..الان دایانا کامل روش بود..کمی که گذشت با نفس های منظم و صدای قطع شدش فهمید خوابیده..دستشو نوازش وار روی موهای نرمش کشید..."
جیمین:"اخه..چجوری بهت بگم؟قول میدی اگه بفهمی ترکم نکنی؟..من فقط میتونم از دور عاشقت باشم..من محکومم به جرم دوست داشتن تو..."
"قطره اشکی مهمون گونه هاش شد..درد داشت..دوست نداشت گلش جلوش پر پرشه و دلیلشم اون باشه..احساس گناه میکرد..اون متحم بود به جرم اعتراف نکردن به احساسش..!
با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد..با دیدن خودش اونم توی اون وضعیت متعجب خواست بلند شه که حصارهای دورش مانعش شدن..به ارومی دست گذاشت رو دستاش تا اونارو باز کنه و بتوته بلند شه ک...."
جیمین:"بلند نشو!"
دایانا:"چی میگی؟"
جیمین:"تروخدا..یکم اینجوری تو بغلم باش!"
دایانا:"جمینا از دستت عصبانیم ولم کن..میخوام تلفنمو جواب بدم.."(جدی)
"حصار دستاشو بین کمر دخترک رها کرد..درسته هنوز جواب درستی بخاطر دروغی که گفته بود دریافت نکرده بود و این رفتارش جای تعجب نداشت...از روی تخت بلند شد با دیدن اسم روی صفحه گوشی بی حوصله پوفی کشید.."
دایانا:"بله..پدر؟"
پ.د:"سلام..دختر قشنگم..خوبی ماهم؟"
"از طرز حرف زدن پدرش حالش بهم خورد..این همون بابایی بود که یه روز دوستش داشت و همیشه بدون قصد وقرزی باهاش مهربون حرف میزد اما الان مشخص بود کارش گیره و یه چیزی میخواد"
دایانا:"کار دارم..حرفتو بزن چی میخوای؟"
پ.د:"امروز میام سئول..دلم برای تو و آریان یه ذره شده..با مامانت میام..اونم مشتاق دیدنتونه.."
دایانا:"هه،از کی تاحلا واسه دلتنگی میای به دیدن بچهات اقای راد؟.."
پ.د:"دایانا..هنوزم همونی..یه دختره کله شق و روانی..هه!"
دایانا:"اره من هیچ تغییری نمیکنم.."
پ.د:"به هر حال گفتم بدونی..به اریان بگو حتما سوفیارم بیاره دلتنگشیم.."
دایانا:"باشه.فعلا."
۲۸فوریه.سال۲۰۳۰:
دایانا:"اونا اونجا چیکار میکنن؟"
سوفیا:"دایانا این چیز عجیبی نیست..خانواده تو و من همیشه باهمن..ما از دو طرف فامیلیم جدا از اون بغیر خانواده شما و ما کی تو هلند زندگی میکنه؟.."
دایانا:"لابد اومدن پیشواز شما..هه"
سوفیا:"درسته.."
م.د:"سوفیا..عزیزم با کیی حرف میزنی؟"
سوفیا:"با دوستم زن عمو"
دایانا:"سوفی...
۶.۹k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.