به دنیای مرده ها سفر کنید ☠
خانه مرگ 💀☠️
قسمت 1❗️
من و جاش ازخانه جدیدمان متنفر بودیم. البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان،یک خانه اشرافی حسابی بود؛یک خانه آجری قرمز بلند،با سقف کج سیاه و چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند. از خیابان که نگاهش کردم،با خودم فکر کردم،که خیلی تاریک است.کل ساختمان یک جوری تاریک بود،انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیر و گره داری که رویش خم شده بودند،قایم کرده بود. با اینکه فقط دو هفته از ماه جولای میگذشت،حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود و وقتی کر و کر از سر بالایی ورودی اختصاصی جلو خانه بالا میرفتیم،برگ ها زیر کفش های کتانی مان خرچ و خرچ صدا میکردند. همه جا علف هرز از لابه لای برگ های خشک بیرون زده بود.تو باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه،آن قدر علف در آمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود. غصه ام گرفت و تو دلم گفتم،این خانه آدم را میترساند.جاش هم حتما تو همین فکر بود.چون وقتی چشممان به خانه افتاد،هر دو با صدای بلند آه کشیدیم. آقای داز ،کارمند جوان و خوشروی دفتر معاملات ملکی محل که مارا آنجا آورده بود،نزدیک ساختمان ایستاد و رویش را برگرداند. با چشم های آبی رگه دارش،اول به جاش و بعد به من نگاه کرد و پرسید: چطوره؟میپسندید؟ پدر که داشت پیراهنش را تو شلوارش فرو میکرد-آخر پدر یک کمی اضافه وزن دارد و پیراهنش همیشه از شلوارش در می آید-توضیح داد:جاش و آماندا از این جا به جایی خوش حال نیستند. مادرم که در آن لحظه دست هایش را تو جیب های شلوار جینش فرو کرده بود و به طرف در ورودی میرفت لبخندی به آقای داز زد و ًافه کرد:حتما علتش را میدونید.جدا شدن از دوست ها و آمدن به یک جای جدید و غریبه. جاش سرش را تکان تکان داد و گفت:خوب گفتی،عجیب و غریب!این خونه خیلی عوضیه. آقای داز جلو خنده اش را گرفت.دستش را روی شانه ی جاش گذاشت و گفت:خب،البته در قدیمی بودن این خونه که شکی نیست. پدر لبخندی تحویل آقای داز داد و گفت:جاش،این خونه فقط یک کمی دستکاری لازم داره.مدت هاست که کسی اینجا زندگی نکرده و باید رو به راهش کرد. مادر دستی به مو های صاف و تیره اش کشید،لبخندی به جاش زد و دنبال حرف را گرفت:ببین چقدر بزرگه!انقدر جا داره که می تونیم یک اتاق دم دستی و احتمالا یک اتاق بازی هم داشته باشیم.برای شما خیلی خوب میشه.مگه نه آماندا؟؟ شانه ام را بال انداختم و چیزی نگفتم. نسیم خنکی آمد و پشتم یخ کرد.با اینکه روز تابستانی دل نشینی بود،هر چه به خانه نزدیک تر میشدیم،احساس سرمای بیشتری میکردم....😱
این داستان ادامه دارد.... ☠️💀
#متن #ترس #ترسناک #هیولا #زیبا #گربه #ونزدی #دراکولا #خون #خونآشام #گرگ #گرگینه #اسطوره #زیبایی #فوتبال #عروسی #عزا #عید #جشن #خرید
قسمت 1❗️
من و جاش ازخانه جدیدمان متنفر بودیم. البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان،یک خانه اشرافی حسابی بود؛یک خانه آجری قرمز بلند،با سقف کج سیاه و چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند. از خیابان که نگاهش کردم،با خودم فکر کردم،که خیلی تاریک است.کل ساختمان یک جوری تاریک بود،انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیر و گره داری که رویش خم شده بودند،قایم کرده بود. با اینکه فقط دو هفته از ماه جولای میگذشت،حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود و وقتی کر و کر از سر بالایی ورودی اختصاصی جلو خانه بالا میرفتیم،برگ ها زیر کفش های کتانی مان خرچ و خرچ صدا میکردند. همه جا علف هرز از لابه لای برگ های خشک بیرون زده بود.تو باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه،آن قدر علف در آمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود. غصه ام گرفت و تو دلم گفتم،این خانه آدم را میترساند.جاش هم حتما تو همین فکر بود.چون وقتی چشممان به خانه افتاد،هر دو با صدای بلند آه کشیدیم. آقای داز ،کارمند جوان و خوشروی دفتر معاملات ملکی محل که مارا آنجا آورده بود،نزدیک ساختمان ایستاد و رویش را برگرداند. با چشم های آبی رگه دارش،اول به جاش و بعد به من نگاه کرد و پرسید: چطوره؟میپسندید؟ پدر که داشت پیراهنش را تو شلوارش فرو میکرد-آخر پدر یک کمی اضافه وزن دارد و پیراهنش همیشه از شلوارش در می آید-توضیح داد:جاش و آماندا از این جا به جایی خوش حال نیستند. مادرم که در آن لحظه دست هایش را تو جیب های شلوار جینش فرو کرده بود و به طرف در ورودی میرفت لبخندی به آقای داز زد و ًافه کرد:حتما علتش را میدونید.جدا شدن از دوست ها و آمدن به یک جای جدید و غریبه. جاش سرش را تکان تکان داد و گفت:خوب گفتی،عجیب و غریب!این خونه خیلی عوضیه. آقای داز جلو خنده اش را گرفت.دستش را روی شانه ی جاش گذاشت و گفت:خب،البته در قدیمی بودن این خونه که شکی نیست. پدر لبخندی تحویل آقای داز داد و گفت:جاش،این خونه فقط یک کمی دستکاری لازم داره.مدت هاست که کسی اینجا زندگی نکرده و باید رو به راهش کرد. مادر دستی به مو های صاف و تیره اش کشید،لبخندی به جاش زد و دنبال حرف را گرفت:ببین چقدر بزرگه!انقدر جا داره که می تونیم یک اتاق دم دستی و احتمالا یک اتاق بازی هم داشته باشیم.برای شما خیلی خوب میشه.مگه نه آماندا؟؟ شانه ام را بال انداختم و چیزی نگفتم. نسیم خنکی آمد و پشتم یخ کرد.با اینکه روز تابستانی دل نشینی بود،هر چه به خانه نزدیک تر میشدیم،احساس سرمای بیشتری میکردم....😱
این داستان ادامه دارد.... ☠️💀
#متن #ترس #ترسناک #هیولا #زیبا #گربه #ونزدی #دراکولا #خون #خونآشام #گرگ #گرگینه #اسطوره #زیبایی #فوتبال #عروسی #عزا #عید #جشن #خرید
۶.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.