من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم. من اشتباه کردم و جلو نشستم
من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم. من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب
فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت. تا این که جایمان را عوض کردیم
حالا آرام شدم و هر وقت از او می پرسم که کجا می رویم؟ برمیگردد و با لبخند می گوید: ” تو فقط رکاب بزن “
فرمان دست من بود و سر دوراهی ها دلهره مرا می گرفت. تا این که جایمان را عوض کردیم
حالا آرام شدم و هر وقت از او می پرسم که کجا می رویم؟ برمیگردد و با لبخند می گوید: ” تو فقط رکاب بزن “
۱.۴k
۰۴ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.