P.2
روزای بعد، سرد شدی. نه از سر لجبازی، نه برای جلب توجه… از دل شکستهت. از اینکه دیدی چطور همهی دوستداشتنهات، مقابل یه اسم قدیمی، بیصدا عقب کشید.
جونگکوک کمکم فهمید. سرد شدنت براش زنگ خطر بود. شب سوم، وقتی دید حتی موقع خداحافظی بوسش نکردی، توی سکوت رفت توی اتاق.
نیمهشب اومد کنارت نشست.
– «میدونم ازم ناراحتی.»
سکوت.
– «میدونم بد بودم... نفهمیدم چقدر دارم ازت دور میشم. اون فقط یه خاطرهست، ولی تو… تو زندگیمی.»
برگشتی، چشمات پر از اشک بود.
– «هیچوقت اونجوری ندیده بودم خوشحال شی… توی این دو سال، اونجوری نه برای تولدم خوشحال شدی، نه برای حتی گفتن "دوستت دارم".»
جونگکوک دستتو گرفت.
– «چون هیچوقت نترسیده بودم از دستت بدم. حالا میترسم. واقعاً میترسم. میشه یه بار دیگه بهم فرصت بدی؟ نشونت بدم فقط تویی؟»
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.