من در حال تجربه ی غم انگیز ترین حالت عاشق شدن یک مرد توی

من در حال تجربه ی غم انگیز ترین حالت عاشق شدن یک مرد توی این دنیای ی بی حساب و کتاب هستم.
دنیایی که حداقل واسه من برعکس بوده.
هر کی که عاشق میشه خوشحاله و نیشش تا بناگوش بازه.قرار و دیدار و گفتگوش بجاست و کیف میکنن از لحظه های با هم بودن.
اونوقت سهم من از عاشقی دلهره و ناراحتی و فکر خرابه.
تصور کن بجای زل زدن توی چشای عشقت ، مجبور بشی سر راهش قرار بگیری و به چند ثانیه نگاه کردن دزدکیش قناعت کنی.
یا نتونی هر روز صداشو بشنوی و هر بارم که بعد از کلی کشمکش از نزدیک دیدیش باید مثل غریبه ها رفتار کنی تا مبادا احدی بویی ببره.
من دلم میخواد تو رو به همه نشون بدم.ببینن ما رو با هم که چقدر به هم میاییم.
اصلا میخوام پُزِت رو به همه بدم.
بگم من عاشق این خانومم.دوستش دارم و دوستم داره.
حیف که بخودم قول دادم نذارم اب توی دلت تکون بخوره.
همه ی این روزها رو فقط به امید رسیدن به تو تحمل میکنم.
در کل غم ِ قشنگیه کنج دلم.
همین که یه طرفِ این ماجرا اسم تو باشه کافیه.
این تلخی ها بخاطر وجودت شیرین میشه.
تو عشق ممنوعه ی من هستی..