My sweet childhood love
My sweet childhood love
Part 1
مثل همیشه با بهترین دوستش ،همبازیش و عشقش بازی میکرد
....دوخی دیشب ۴ سالت شد ؟
ات: هومم دارم بزرگ میشم
....ولی به من نمیرسی من ۶ سالمه
ات : هنوز ۵ سالته !
لباشو اویزون کرد و با لبخند گفت
...یه مدت دیگه خب ۶ سالم میشه
ات: این یعنی هردومون داریم بزرگ میشیم
....اوهوم بزرگ شدم میخوام کار کنم و برات یه لباس خیلی خوشگل خودم بدوزم با این دستام
و دستاشو بالا برد .
هردو خندیدن
ات: بزرگ شدی دیگه چیکار میکنی ؟من میخوام مثل مامانم ،مامان بشم
....بزرگ بشم میخوام ازدواج کنم با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج میکنم
ات: ازدواج کنی دیگه باهام دوست نمی مونی ؟
حلقه نقره ای رنگی که ساده بود رو از انگشتش در اورد و تو دست ات گذاشت
....بزرگ شدم با تو ازدواج میکنم با من ازدواج میکنی ؟
ات پرید تو بغلش
هر دو دست در دست هم سمت مادراشون رفتن
ات با لبخند و ذوق نجوا کرد
ات: مامانی ما میخوایم وقتی بزرگ شدیم باهم ازدواج کنیم
...درسته من میخوام با ات ازدواج کنم و تا اخر عمر باهم باشیم
ات: اره میخوام مثل مامانی ،مامان بشم
ماماناشون زدن زیر خنده
م ات : بچه ها شما هنوز کوچولواین !
سریع همونجوری که دستا ات رو گرفته بود لپ ات رو بوسید همه با تعجب و خنده نگاه کردن و همش میگفتن
"کوچیکیک بزرگ بشین نظرتون عوض میشه و....."
۲ سال از اون اتفاق میگذشت
این دو هنوز مصمم بودن حال ۲ سال هم بزرگتر و عاقل تر شده بودن
روی تاپ توی پارک همیشگی نشسته بود
چشم انتظار همبازیش
ساعت ها گذشت ولی هیچ خبری از اون نبود
سمت مامانش رفت و با نگرانی نجوا کرد
ات: مامان چرا نیومدن ؟
مامانش زنگی به خونوادش زد و بعد از چند دقیقه روبه دخترش کرد
#Kimhaijin
Part 1
مثل همیشه با بهترین دوستش ،همبازیش و عشقش بازی میکرد
....دوخی دیشب ۴ سالت شد ؟
ات: هومم دارم بزرگ میشم
....ولی به من نمیرسی من ۶ سالمه
ات : هنوز ۵ سالته !
لباشو اویزون کرد و با لبخند گفت
...یه مدت دیگه خب ۶ سالم میشه
ات: این یعنی هردومون داریم بزرگ میشیم
....اوهوم بزرگ شدم میخوام کار کنم و برات یه لباس خیلی خوشگل خودم بدوزم با این دستام
و دستاشو بالا برد .
هردو خندیدن
ات: بزرگ شدی دیگه چیکار میکنی ؟من میخوام مثل مامانم ،مامان بشم
....بزرگ بشم میخوام ازدواج کنم با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج میکنم
ات: ازدواج کنی دیگه باهام دوست نمی مونی ؟
حلقه نقره ای رنگی که ساده بود رو از انگشتش در اورد و تو دست ات گذاشت
....بزرگ شدم با تو ازدواج میکنم با من ازدواج میکنی ؟
ات پرید تو بغلش
هر دو دست در دست هم سمت مادراشون رفتن
ات با لبخند و ذوق نجوا کرد
ات: مامانی ما میخوایم وقتی بزرگ شدیم باهم ازدواج کنیم
...درسته من میخوام با ات ازدواج کنم و تا اخر عمر باهم باشیم
ات: اره میخوام مثل مامانی ،مامان بشم
ماماناشون زدن زیر خنده
م ات : بچه ها شما هنوز کوچولواین !
سریع همونجوری که دستا ات رو گرفته بود لپ ات رو بوسید همه با تعجب و خنده نگاه کردن و همش میگفتن
"کوچیکیک بزرگ بشین نظرتون عوض میشه و....."
۲ سال از اون اتفاق میگذشت
این دو هنوز مصمم بودن حال ۲ سال هم بزرگتر و عاقل تر شده بودن
روی تاپ توی پارک همیشگی نشسته بود
چشم انتظار همبازیش
ساعت ها گذشت ولی هیچ خبری از اون نبود
سمت مامانش رفت و با نگرانی نجوا کرد
ات: مامان چرا نیومدن ؟
مامانش زنگی به خونوادش زد و بعد از چند دقیقه روبه دخترش کرد
#Kimhaijin
- ۱۶۹
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط