نگاه به نامحرم چادر داستان 6⃣
#نگاه_به_نامحرم #چادر #داستان 6⃣
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
.
.
.
#👇 🏻 🌼
🆔 @RANG_Eshgh
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
.
.
.
#👇 🏻 🌼
🆔 @RANG_Eshgh
۱.۵k
۲۲ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.