هرشب ازشهرخیالم می رودتنهای تنهاسبزپوش قصه های مادرم
هرشب ازشهرخیالم می رود،تنهای تنها،سبزپوشِ قصه های مادرم!
قصه های مادرم از روزگار دور نیست؛
از پی افسانه های زورنیست!
ازهمین آبادی وروزهای بی حیاست!
اززمان غیبت وازغربت مرد خداست.
دیشب آن وقتی که آمدبگذرداز شهرمن،خواستم ردّپایش رابگیرم
ولی...دیدم ازچشمان نازش
خون می بارد عجیب!؟
گفتم ای مردخدا،
ای سبزپوشِ قصه های مادرم؛
این همه باران خون ازبهر چیست؟
مقصدت سوی کجاست؟
رمزتنهایی واین غیبت زچیست؟
تا روان شد بر لبش نام خدا...
اُف...؛ازدست خروس بی محل!
دورماندم ازجواب سبزپوش، مقصدشبهای او،رازغیبت،رمزتنهایی وخون!امشب ازلطف دعای مادرم آن خروس بی محل رامیکشم
قصه های مادرم از روزگار دور نیست؛
از پی افسانه های زورنیست!
ازهمین آبادی وروزهای بی حیاست!
اززمان غیبت وازغربت مرد خداست.
دیشب آن وقتی که آمدبگذرداز شهرمن،خواستم ردّپایش رابگیرم
ولی...دیدم ازچشمان نازش
خون می بارد عجیب!؟
گفتم ای مردخدا،
ای سبزپوشِ قصه های مادرم؛
این همه باران خون ازبهر چیست؟
مقصدت سوی کجاست؟
رمزتنهایی واین غیبت زچیست؟
تا روان شد بر لبش نام خدا...
اُف...؛ازدست خروس بی محل!
دورماندم ازجواب سبزپوش، مقصدشبهای او،رازغیبت،رمزتنهایی وخون!امشب ازلطف دعای مادرم آن خروس بی محل رامیکشم
- ۲۱۷
- ۱۱ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط