شاهزاده اهریمنی پارت 22
رایا 🩸✨ :
رفتم تو اتاقم و چاقو رو از داخل کشو بیرون آوردم .
به کریستال سفید و درخشان روی دسته ش زل زدم .
جواهر یینگ یانگ ......
این جواهر یه مقدار مساوی از قدرت خدایان و شیاطین رو تو خودش داشت پس ....... امیدی بود که بلک رو نجات بدم .
ولی .... اگه قلبمو تسخیر میکرد چی ؟
اون موقع ......
سرمو خیلی سریع تکون دادم تا از این فکر بیرون بیام .
حتی فکر کردن بهش باعث میشد خس بدی بگیرم ولی .... باید برای نجات سرزمینم ..... برای پدرم این کارو میکردم ....
جواهرو بالا بردم و محکم به زمین کوبیدم .
حاله سیاه و سفیدی از داخلش بیرون اومد و .... دیگه چیزی ندیدم ..... فقط سیاهی ....
شدو ❤️🖤 :
دیگه شب شده بود و نور ماه از گنبد شیشه ای تالار اصلی به داخل کاخ میتابید و تالار رو روشن میکرد .
کسی این دوروبر نبود ..... سکوت مطلق .
عجیب بود .... در طول روز کاخ معمولا یا وجود رایا پردردسر و شلوغ بود ولی امشب .... یچیزی فرق داشت .... نمیتونم بگم چی ولی یه تفاوت خیلی بزرگ .
بلند شدم و به سمت تراس کاخ رفتم .
فضای زیادی داشت و خیلی راحت میشد کل قلمرو ارواح رو ازش دید .
نمای قشنگی بود ...... ولی سرد و بی روح و همین اونو ترسناک میکرد .
لرزه عجیبی به بدنم افتاد و کل بدنم از نوک انگشتام تا نوک خارام لرزیدن .
صدای سونیکو از پشت سرم شنیدم .
سونیک ـ شدز ؟ سردته ؟
ـ عا .... نه .... فقط تو فکر بودم .
سونیک اومد کنارم وایساد و یه لیوان قهوه داد دستم .
ـ اینو از کجا آوردی ؟ تو قلمرو ارواح از اینا پیدا نمیشه .
سونیک ـ امی از دنیای بالا آورده . گفتم شاید بهش نیاز داشته باشی .
لبخند محوی زدم و یه جرعه کوچیک از قهوه نوشیدم .
نگران بودم ..... نه فقط به خاطر بلک و الهه ماه بلکه .... به خاطر همه چیز .... جنگ ، پادشاهی ، اداره قلمرو ، قاتل هایی که قصد جونمو داشتن ..... سر و کله زدن با همه اینا خیلی سخت بود .
البته که تنها نبودم .
سونیک ، سیلور ، رایا ، مارکو و بقیه کنارم بودن ولی بازم ....
احساس میکردم بار خیلی سنگینی روی دوشمه .
سونیک دستشو روی شونه م گذاشت .
نگاهش کردم .
سونیک ـ نگران نباش شدز ، هممون پیشتیم ، تا آخرش .
و یه لبخند دلگرم کننده زد که باعث شد منم غیر ارادی لبخند بزنم .
صدای دوییدن از داخل تالار میومد .
برگشتیم و میرای رو دیدیم ، خواهر کوچیک تر مارکو .
ـ چی شده کوچولو ؟
میرای ـ باید ..... کمکمون کنی !
با نگرانی نگاهش کردم .
سونیک ـ چه اتفاقی افتاده ؟
میرای ـ رایا حالش خوب نیست ! بیدار نمیشه !
ترس توی چشمام چند برابر شد .
سریع میرای رو بلند کردم و به طرف اتاق رایا دوییدم .
نمیتونستم از دستش بدم ..... نمیتونستم خواهرمو از دست بدم ......
مایل به ادامه ؟ 🙃✨
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.