گفت بنویس

🌱🍒گفت بنویس.
نوشتم به یاد آوردن، کمی مردن است.
گفت حالا با صدای بلند برای خودت بخون.
خوندم: حزن، شکلی از بودن است. بی‌حزن ماندن از همه‌چیز تلخ‌تر است. این که دلت نلرزد، و اگر لرزید نادیده بگیری، و میل لمس آن تن خوشرنگ تازه را انکار کنی، از شرم زمختی سرانگشتانت.
گفت حالا با صدای بلند برای من بخون.
خوندم: آدمیزاد به هیچ فقدانی عادت نمی‌کند، بلکه در رنج خود ذوب می‌شود و پیکرش در شمایلی ظاهرا آشنا اما کاملا تازه به راه خود ادامه می‌دهد. تو بعد از رنج، یک "دیگری" هستی. برای همین است که طاقت می‌آوری.
گفت حالا با صدای بلند برای کسی که دوستش داری بخون.
خوندم: ای نیامده، که روز از لبخند نو آغاز می‌شود، ببخش که این درخت خانه موریانه‌هاست و پناهت نمی‌شود.
گفت خوبه. حالا همه این‌ها رو تو یه جمله بنویس.
نوشتم: بعد از جدایی، ما تنها به نبودن دیگری مبتلا نمی‌شویم. رنج مضاعف، دیدن روزمرگی مشابهی است که بدون او جهنم منجمدی از بیهودگی است.
گفت همین؟ نوشتم همین.🌱🍒

#حمیدسلیمی
دیدگاه ها (۰)

🍒🌱آه!ای آرامشِ جاويدكِی آيی به دست...؟🍒🌱#فریدون_مشیری

🌱🍒تو مابین عقل و قلبم زیباترین در به دریِ منی‌ .. 🌱🍒#جمال_ثر...

🍒🌱هیچ‌کس از رنج و تنهایی دیگری خبر ندارد همه ما زیر پیراهن‌ه...

🌱🍒پیش تو هر قدر از دلتنگی ام گفتم نشد درد دل کردم ولی از درد...

وانشات گوجو//پارت ۳

سر زمین باشکوه نگهبان آتش پارت ۱

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط