کلیدو توی قفل چرخوند
کلیدو توی قفل چرخوند
خسته بود
کلافه تر از همیشه
آشوب تر از هر آشوبی
آشفته تر از هر آشفتگی
دکمه های مانتوشو باز کرد
مستقیم رفت سمت شومینه
سرد بود خونه
میلرزید
کبریت کشید
یادش اومد
"مگه اون شومینه فندک نداره ، تو هی با کبریت روشنش میکنی؟"
تلخند زد
زیر لب زمزمه کرد " هنوز با کبریت روشنش میکنم "
شال و مانتوشو پرت کرد رو کاناپه
یادش اومد
"نچ ، لباساشو ببین ، آخه دخترم انقدر شلخته؟"
چشماش سوخت از جوششِ اشک
لب زد " هنوز شلخته ام "
رفت سمت آشپزخونه و قهوه جوشو روشن کرد
صدا پیچید تو گوشش
"شب قهوه نخور ، خوابت بهم میریزه عزیزم"
اشک سُر خورد رو گونه های یخ بسته اش
نالید " دیگه کی نگرانِ بدخواب شدنم باشه؟"
وارد اتاق خواب شد
نفسش از حجمِ نبودنِ کسی که جای خالیش عجیب توی ذوقش میزد ، تنگ شد
هنوز همونجا بود
حُسنِ یوسفِ دوست داشتنیشون
دست کشید رو گلبرگاش
"دیدی برنگشت؟ دیدی صبرم نتیجه نداد؟ تو بگو من چیکار کنم با این منی که از من ساخت و خودش دوباره ویرونش کرد با نموندنش ، رفتنش
وای از رفتنش ..."
آبپاشو برداشت و برگای گلِ عشقشونو تَر کرد
" هی بهم میگفت تو قوی ای ... تو از اون بید میدا نیستی که این بادا بلرزوننت ...
یکی نبود بگه دِ آخه لاکردار نبودنت باد نیست ، طوفانه ... گردباده ... اصن خودِ غضبِ الهیه "
رفت سمتِ تراس
سیگارو رو لبش گذاشت
تِق
صداش با صدای فندک قاطی شد
" سیگار واسه چیته تا من هستم ... نکش اون کوفتیو "
زمزمه کرد
" الان که تو نیستی ، میشه با یه نخش یه کم از دردارو فوت کرد بیرون ... "
مغزش از فشارِ فکر و خاطرات جیغ میکشید
بازم فکر میکرد
"چرا رفت؟"
"اصن چرا اومد؟"
صدایی تو مغزش اکو شد
یه صدای بغض دارِ پر خَش
" ببین
از این به بعد بیشتر از همیشه مراقب خودت باش ...
بذار خیالم از بابتِ تو راحت باشه ...
قوی باش و قوی بمون ..."
یادش اومد
یادش اومد لبخندی که زده بود تا اشکش نریزه
اشک روی گونه هاش سرسره بازی میکردن
لرز گرفته بود تنِ تنهاشو
خودش ، خودشو بغل کرد
پکِ آخرو به آخرین سیگارِ توی پاکت زد
و
زمزمه کرد
" حقا که غمت ، از تو وفا دار تر است ... "
خسته بود
کلافه تر از همیشه
آشوب تر از هر آشوبی
آشفته تر از هر آشفتگی
دکمه های مانتوشو باز کرد
مستقیم رفت سمت شومینه
سرد بود خونه
میلرزید
کبریت کشید
یادش اومد
"مگه اون شومینه فندک نداره ، تو هی با کبریت روشنش میکنی؟"
تلخند زد
زیر لب زمزمه کرد " هنوز با کبریت روشنش میکنم "
شال و مانتوشو پرت کرد رو کاناپه
یادش اومد
"نچ ، لباساشو ببین ، آخه دخترم انقدر شلخته؟"
چشماش سوخت از جوششِ اشک
لب زد " هنوز شلخته ام "
رفت سمت آشپزخونه و قهوه جوشو روشن کرد
صدا پیچید تو گوشش
"شب قهوه نخور ، خوابت بهم میریزه عزیزم"
اشک سُر خورد رو گونه های یخ بسته اش
نالید " دیگه کی نگرانِ بدخواب شدنم باشه؟"
وارد اتاق خواب شد
نفسش از حجمِ نبودنِ کسی که جای خالیش عجیب توی ذوقش میزد ، تنگ شد
هنوز همونجا بود
حُسنِ یوسفِ دوست داشتنیشون
دست کشید رو گلبرگاش
"دیدی برنگشت؟ دیدی صبرم نتیجه نداد؟ تو بگو من چیکار کنم با این منی که از من ساخت و خودش دوباره ویرونش کرد با نموندنش ، رفتنش
وای از رفتنش ..."
آبپاشو برداشت و برگای گلِ عشقشونو تَر کرد
" هی بهم میگفت تو قوی ای ... تو از اون بید میدا نیستی که این بادا بلرزوننت ...
یکی نبود بگه دِ آخه لاکردار نبودنت باد نیست ، طوفانه ... گردباده ... اصن خودِ غضبِ الهیه "
رفت سمتِ تراس
سیگارو رو لبش گذاشت
تِق
صداش با صدای فندک قاطی شد
" سیگار واسه چیته تا من هستم ... نکش اون کوفتیو "
زمزمه کرد
" الان که تو نیستی ، میشه با یه نخش یه کم از دردارو فوت کرد بیرون ... "
مغزش از فشارِ فکر و خاطرات جیغ میکشید
بازم فکر میکرد
"چرا رفت؟"
"اصن چرا اومد؟"
صدایی تو مغزش اکو شد
یه صدای بغض دارِ پر خَش
" ببین
از این به بعد بیشتر از همیشه مراقب خودت باش ...
بذار خیالم از بابتِ تو راحت باشه ...
قوی باش و قوی بمون ..."
یادش اومد
یادش اومد لبخندی که زده بود تا اشکش نریزه
اشک روی گونه هاش سرسره بازی میکردن
لرز گرفته بود تنِ تنهاشو
خودش ، خودشو بغل کرد
پکِ آخرو به آخرین سیگارِ توی پاکت زد
و
زمزمه کرد
" حقا که غمت ، از تو وفا دار تر است ... "
۳.۱k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.