تکپارتی
تکپارتی
*وقتی قلدر های مدرسه کتکت میزدن اما اون نجاتت میداد و...
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بلند شدم و رفتم wc و کارای لازم رو کردم و لباس فرمم رو پوشیدم و خسته رفتم مدرسه چون میدونستم قرار باز تون بچه های نچسب منو اذیت کنن
رفتم مدرسه همه بچه ها نگاه میکردن
رفتم داخل کلاس باز اون بچه ها ایش
پسر۱:هعی اومدی میخوایم امروز حالتو بگیریم
پسر۲:فک کنم برای زیرم خوب باشی
+گوه نخور
پسر۳:احترام بزار وگرنه برات بد میشه
+اه به عنم
میخواست چیزی بگه که معلم اومد داخل و گفت
م:بشینین سرجاتون
پسره انگشتشو به نشونه تهدید تکون داد و با قیافه عصبی گفت
پسر۲:حتما یه بلایی سرت میارم
ایشش شیبال
رفتم روی نیمکت نشستم .
اون سه تا پسر همش نگام میکردن
به معنای واقعی ریدم تو خودم یعنی میخوان چیکارم کنن از اینا هر کاری بعیده
چند ساعت بعد (زنگ اخر خورد)
میخواستم از مدرسه برم بیرون که تو حیاط مدرسه یکی کیفمو کشید که به سمت عقب کشیده شدم
برگشتم دیدم اون سه تا پسرن
پسر ۲:خب آماده ای که به گوه خوردن بندازیمت
+چقدر به گوه علاقه داری
یه مشت تو صورتم خالی کرد که لبم زخم شد
همه بچه ها جمع شدن دورمون هع عادیه هرموقع منو عذاب میدن نگاه میکنن و میخندن اشغالا
منو هل داد که افتادم رو زمین و چند تا لگد بهم زد بعد بلندم کرد خواست به صورت کوچیکم مشت بزنه که کسی یه مشت به اون پسر زد
درسته اون هیونجین بود
ولی نمیدونم چرا همش از من دفاع میکنه
بچه ها پشماشون ریخته بود
پسر۱:هوی هیونجین خر دیوونه ای
_میخوای توهم مشت بخوری؟! یا بیشتر
بدو از ا.ت معذرت خواهی کن
پسر۳:ا.ت ببخشید
همشون معذرت خواهی کردن
که هیونجین مچ دستمو گرفت و از مدرسه خارجم کرد داشت بارون میومد و ما خیس شده بودیم
یهو هیون منو زد به دیوار کنار خیابون خلوت و با موهای خیس که اونو کراش تر میکرد نزدیکم شد
همه بچه ها از هیون میترسیدن و همه دختر های مدرسه از هیونجین خوششون میاد
نزدیکم شد جوری که اگه حرف میزدیم لبامون به همدیگه میخورد
هیونجین فاصله رو صفر کرد و
لبامو محکم بوس میکرد جوری که کبود شد
بعد چند مین که نفس کم آوردیم ازم جدا شد و هردو نفس نفس میزدیم
+این چه کاری بودی کردی چرا همش ازم دفاع میکنی
_چون عاشقتم میفهمی دیوونتم*عربده
توی شک بودم
_میشه ماله من بشی قول میدم خوشبخت ترین آدم روی زمین بکنمت
+واقعا
_اره من عاشقتمممم
+منم عاشقتممم
منو محکم بغل کرد بعد جدا شد و بوسه فرانسوی رو شروع کرد
end🦋🎀
*وقتی قلدر های مدرسه کتکت میزدن اما اون نجاتت میداد و...
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بلند شدم و رفتم wc و کارای لازم رو کردم و لباس فرمم رو پوشیدم و خسته رفتم مدرسه چون میدونستم قرار باز تون بچه های نچسب منو اذیت کنن
رفتم مدرسه همه بچه ها نگاه میکردن
رفتم داخل کلاس باز اون بچه ها ایش
پسر۱:هعی اومدی میخوایم امروز حالتو بگیریم
پسر۲:فک کنم برای زیرم خوب باشی
+گوه نخور
پسر۳:احترام بزار وگرنه برات بد میشه
+اه به عنم
میخواست چیزی بگه که معلم اومد داخل و گفت
م:بشینین سرجاتون
پسره انگشتشو به نشونه تهدید تکون داد و با قیافه عصبی گفت
پسر۲:حتما یه بلایی سرت میارم
ایشش شیبال
رفتم روی نیمکت نشستم .
اون سه تا پسر همش نگام میکردن
به معنای واقعی ریدم تو خودم یعنی میخوان چیکارم کنن از اینا هر کاری بعیده
چند ساعت بعد (زنگ اخر خورد)
میخواستم از مدرسه برم بیرون که تو حیاط مدرسه یکی کیفمو کشید که به سمت عقب کشیده شدم
برگشتم دیدم اون سه تا پسرن
پسر ۲:خب آماده ای که به گوه خوردن بندازیمت
+چقدر به گوه علاقه داری
یه مشت تو صورتم خالی کرد که لبم زخم شد
همه بچه ها جمع شدن دورمون هع عادیه هرموقع منو عذاب میدن نگاه میکنن و میخندن اشغالا
منو هل داد که افتادم رو زمین و چند تا لگد بهم زد بعد بلندم کرد خواست به صورت کوچیکم مشت بزنه که کسی یه مشت به اون پسر زد
درسته اون هیونجین بود
ولی نمیدونم چرا همش از من دفاع میکنه
بچه ها پشماشون ریخته بود
پسر۱:هوی هیونجین خر دیوونه ای
_میخوای توهم مشت بخوری؟! یا بیشتر
بدو از ا.ت معذرت خواهی کن
پسر۳:ا.ت ببخشید
همشون معذرت خواهی کردن
که هیونجین مچ دستمو گرفت و از مدرسه خارجم کرد داشت بارون میومد و ما خیس شده بودیم
یهو هیون منو زد به دیوار کنار خیابون خلوت و با موهای خیس که اونو کراش تر میکرد نزدیکم شد
همه بچه ها از هیون میترسیدن و همه دختر های مدرسه از هیونجین خوششون میاد
نزدیکم شد جوری که اگه حرف میزدیم لبامون به همدیگه میخورد
هیونجین فاصله رو صفر کرد و
لبامو محکم بوس میکرد جوری که کبود شد
بعد چند مین که نفس کم آوردیم ازم جدا شد و هردو نفس نفس میزدیم
+این چه کاری بودی کردی چرا همش ازم دفاع میکنی
_چون عاشقتم میفهمی دیوونتم*عربده
توی شک بودم
_میشه ماله من بشی قول میدم خوشبخت ترین آدم روی زمین بکنمت
+واقعا
_اره من عاشقتمممم
+منم عاشقتممم
منو محکم بغل کرد بعد جدا شد و بوسه فرانسوی رو شروع کرد
end🦋🎀
۸.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.