پارت ۷۸
#پارت_۷۸
از اون موقعی که رفته بود دانشگاه خونه سوت و کور شده بود...مثل همون موقع ها...همون دوران تنهاییی...دوران سیاهی...که من اصلا نمیخواستم برگردم به گذشته...
بلند شدم....دستمو طبق عادت به گردن و موهام کشیدم...
-نباید اینطور بشه...نباید بزارم...
بلند شدم و تو خونه که سکوت مطلق بود شروع کردم به راه رفتن..
اون دختر وقتی اومد به خونه اول قصد اذیت کردنش رو داشتم...ولی انگار فرق میکرد یه ارامش خاصی داشت...چیزی که من هیچوقت نتونستم به دست بیارم....
حس میکردم...حس میکردم...دارم..وای فکرش هم خوب نیست....من از بچگی با ازدست دادن مامانم فهمیدم این چیز خوبی نیست...
برگشتم تو اتاقم و تصمیم گرفتم برم حموم...شاید حالم بهتر شد..
بعد از یه دوش حسابی اومدم بیرون و لباس پوشیدم...
شماره کیوان و گرفتم..
-الو..جانم..
-من امروز نمیام..
-وا چرا؟؟!!
-اصلا حالشو ندارم..شاید بیمارستان یه سری زدم ولی شرکت نه..
-باشه داداش..
یه نفر از اونور صداش کرد..
-من باید برم..امری باشه..
-نه برو به سلامت
-خدافظ
گوشی رو قطع کردم و انداختم رو میز...
صدای در و که شنیدم رفتم سمت پنجره...
انالی بود...با صحنه ای که روبه روم دیدم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده...
اون دختر همینطور میدوید و داگی هم پشت سرش...
داگی ازش خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش بازی کنه...ولی انا ازش میترسید...
بهم گفت ببندمش به جایی...ولی من دوست داشتم اذیتش کنم..
و چی بهتر از اذیت کردن این جوجه کوچولو...
راهمو به سمت پله ها گرفتم...حتما اومده ناهار درست کنه...
صدای اخشو شنیدم....اخمام ناخداگاه رفتم تو هم...چش شد؟؟!!
رسیدم به اشپزخونه که دیدم داره دستاشو میشوره...برگشت طرفم و مثل کسایی که جن دیدن پرید هوا...
اومدم بهش چیزی بگم که چشمم خورد به دستش...ای داد ناجور پاره شده...
نگران رفتم سمتش و دستشو گرفتم زیر اب....
قشنگ تو بغلم جا گرفته بود...
شروع کرد به وول خوردن...به صورتش یه نگاه انداختم...قرمز شده بود....
خندمو خوردم و دستمو دور کمرش محکمـ گرفتم تا تکون نخوره....
که یه ارامش عجیب بهم تزریق شد....اونم اروم شد
...ولی بازم سعی داشت خودشو از دستم خلاص کنه...
-انقدر وول نخور...انقدر تکون نخور...دستت فک کنم پاره شده...
یهو خشکش زد...برگشت طرفم و با چشمای ترسونش خیرم شد...
لعنتی اینطوری نگاه نکن....
-یع....یعنی...با...باید بخیه بشه؟؟!
سرمو تکون دادم..
-اره به احتمال زیاد....
لوله رو بستم و نشوندمش رو صندلی...
-همینجا باش تا وسایلم رو بیارم... #حقیقت_رویایی❤
نظر فراموش نشه😉
لطفا کامنت نزارید کمه،دیر میزاری،فقط انرژی بدید و درباره اشکالات خود متن رمان حرف بزنید😊با تشکر❤
از اون موقعی که رفته بود دانشگاه خونه سوت و کور شده بود...مثل همون موقع ها...همون دوران تنهاییی...دوران سیاهی...که من اصلا نمیخواستم برگردم به گذشته...
بلند شدم....دستمو طبق عادت به گردن و موهام کشیدم...
-نباید اینطور بشه...نباید بزارم...
بلند شدم و تو خونه که سکوت مطلق بود شروع کردم به راه رفتن..
اون دختر وقتی اومد به خونه اول قصد اذیت کردنش رو داشتم...ولی انگار فرق میکرد یه ارامش خاصی داشت...چیزی که من هیچوقت نتونستم به دست بیارم....
حس میکردم...حس میکردم...دارم..وای فکرش هم خوب نیست....من از بچگی با ازدست دادن مامانم فهمیدم این چیز خوبی نیست...
برگشتم تو اتاقم و تصمیم گرفتم برم حموم...شاید حالم بهتر شد..
بعد از یه دوش حسابی اومدم بیرون و لباس پوشیدم...
شماره کیوان و گرفتم..
-الو..جانم..
-من امروز نمیام..
-وا چرا؟؟!!
-اصلا حالشو ندارم..شاید بیمارستان یه سری زدم ولی شرکت نه..
-باشه داداش..
یه نفر از اونور صداش کرد..
-من باید برم..امری باشه..
-نه برو به سلامت
-خدافظ
گوشی رو قطع کردم و انداختم رو میز...
صدای در و که شنیدم رفتم سمت پنجره...
انالی بود...با صحنه ای که روبه روم دیدم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده...
اون دختر همینطور میدوید و داگی هم پشت سرش...
داگی ازش خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش بازی کنه...ولی انا ازش میترسید...
بهم گفت ببندمش به جایی...ولی من دوست داشتم اذیتش کنم..
و چی بهتر از اذیت کردن این جوجه کوچولو...
راهمو به سمت پله ها گرفتم...حتما اومده ناهار درست کنه...
صدای اخشو شنیدم....اخمام ناخداگاه رفتم تو هم...چش شد؟؟!!
رسیدم به اشپزخونه که دیدم داره دستاشو میشوره...برگشت طرفم و مثل کسایی که جن دیدن پرید هوا...
اومدم بهش چیزی بگم که چشمم خورد به دستش...ای داد ناجور پاره شده...
نگران رفتم سمتش و دستشو گرفتم زیر اب....
قشنگ تو بغلم جا گرفته بود...
شروع کرد به وول خوردن...به صورتش یه نگاه انداختم...قرمز شده بود....
خندمو خوردم و دستمو دور کمرش محکمـ گرفتم تا تکون نخوره....
که یه ارامش عجیب بهم تزریق شد....اونم اروم شد
...ولی بازم سعی داشت خودشو از دستم خلاص کنه...
-انقدر وول نخور...انقدر تکون نخور...دستت فک کنم پاره شده...
یهو خشکش زد...برگشت طرفم و با چشمای ترسونش خیرم شد...
لعنتی اینطوری نگاه نکن....
-یع....یعنی...با...باید بخیه بشه؟؟!
سرمو تکون دادم..
-اره به احتمال زیاد....
لوله رو بستم و نشوندمش رو صندلی...
-همینجا باش تا وسایلم رو بیارم... #حقیقت_رویایی❤
نظر فراموش نشه😉
لطفا کامنت نزارید کمه،دیر میزاری،فقط انرژی بدید و درباره اشکالات خود متن رمان حرف بزنید😊با تشکر❤
۱۵.۷k
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.