نگین

نگین:
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند .

همین‌جور که توی کوچه‌‌های روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسید ، اینجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب میخوره و تقلا میکنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعانویس می گردیم از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم.

مرد تا این حرف را شنید گفت : بابا دعانویس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا میدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند ، خودش را هم زیر کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
این کاغذ را در آب بشورید و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، میخوای بزا ، میخوای نزا . . . .


عبید زاکانی
به امید رهائی مردم ایران از خرافات
دیدگاه ها (۱)

نگین:کتاب فرزندم رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدت...

📜 #عابد_اهل_دوزخروزی حضرت عیسی(ع) از صحرایی می گذشت؛در راه ...

نگین:اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است!تمام خطوط تلفن دن...

معلم یه نگاهی به احمد و کامران و من که پای تخته بودیم کرد و...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط