صحنه; پارت پنجم

لبخند میزند و گونه ام را می بوسد«شب بخیر عزیزم»
...
به نور خورشید زل زده بودم که صدای عمه به گوش رسد«بچها صبحونه، اما؟» از جا بلند میشوم دستانم را میکشم و به طبقه پایین میروم، سر میز میشینم عمه دقیقا رو برویم نشسته و به پسر هایش غذا میدهد نون تستی بر میدارم و با بی میلی میخورم در افکارم غرق بودم که صدای عمه مرا به خود می آورد
-خب چی شد اما؟
-چی؟
دنبال شغل گشتی؟
-آم.. اره داستانم قراره چاپ بشه
میخندد، بهش نگاه میکنم اما او در حال فرو کردن لقمه در دهان الکس است
ادامه میدهد«منظورم یه شغل واقعی بود»
ابروهایم در هم میرود تکه نان تست را قورت میدهم«اینم واقعیه»  بالاخره نگاهش را به من میدهد «خودتم میدونی که...» حرفش را متوقف میکنم«نه، داری اشتباه میکنی» خنده از چهره اش محو میشود«بزار باهات صادق باشم اما، چاپ کتاب شغل نیست یه پول ناچیز که حتی پول خرید کاغذ و قلمت هم جور نمیکنه. این بود برنامه ات برای اومدن به لندن» چهره من هم تلخ میشود سرم را پایین می اندازم و چهار خونه رو میزی خیره میشوم«فکر میکردم تو میدونی برای چی اومدم» صدایش ضعیف تر و تلخ تر میشود«من همیشه نیستم تا حمایتت کنم، تا کی میخوای اینجا بمونی؟ من نمیتونم...» صندلی را عقب کشیدم و از جا بلند شدم«پس نگران اینی؟ که نکنه سربارتون بشم؟» کیفم را از روی کاناپه بر میدم و روی دوشم می اندازم «قسم میخورم فقط همین یه شب بود، وگرنه تو بریک یه اتاق اجاره کردم» به سمت در میروم کفش هایم را میپوشم«و شایدم یه شغل واقعیی پیداکردم» دست گیره در رامیکشم و بیرون میروم«خداحافظ پسرا، خداحافظ عمه» اهی میکشم سریع بر میگردم سمت میز و قهوه ام را از روی میز بر میدارم و در یک قلپ تمامش میکنم«ممنون بابت قهوه»سمت در میروم و محکم میبندمش صدای عمه از پشت در شنیده میشد به سمت اتوبوس که کمی جلو تر کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود دویدم و در ثانیه اخر سوار شدم
دیدگاه ها (۲۰)

صحنه; پارت ششم

صحنه; پارت هفتم

پارت چهارم; صحنه

صحنه; پارت سوم

صحنه,پارت یازدهم

صحنه;پارت دوازدهم

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط