پرسيد "عشق يعنى چى؟"
پرسيد "عشق يعنى چى؟"
گفتم "تو ميدونى من عاشقم... عشق يعنى حالِ من..."
پرسيد "خب حالت چجوريه؟"
گفتم "حالِ من، حالِ اون بنده ى مسلمونيه كه واسه اولين بار داره كعبه رو طواف ميكنه"
پرسيد "خب حالِ خوبيه؟"
گفتم "حالِ خوب؟... يه حس و حالِ بينظيره..."
گفت "حسّت رو برام تعريف كن"
گفتم "ببين منو... دلم ميخواد قلبمو از سينه دربيارم و هديه بدم به اون كه عاشقم كرده... يه وقتايى بغض ميكنم... بغض ميكنم و نميدونم كه چطور بايد عشقم و به پاش بريزم..."
يه سيگار روشن كرد
خنديد
هيچى نگفت
فقط نگاهم كرد و خنديد
كم كم خنده هاش تبديل به بغض شد و قبل از اينكه اشكاش بريزن، صورتش محو شد توى دودِ سيگار...
آخرين جمله هاش و يادمه كه به زور ميگفت...
"مواظبِ همديگه باشين... مواظبِ احساست باش...
تا ميتونى بروز بده، به پاش بريز...
ممكنه يه روز صبح بيدار شى و...
همه چى عوض شده باشه...."
#الى_روشنايى
گفتم "تو ميدونى من عاشقم... عشق يعنى حالِ من..."
پرسيد "خب حالت چجوريه؟"
گفتم "حالِ من، حالِ اون بنده ى مسلمونيه كه واسه اولين بار داره كعبه رو طواف ميكنه"
پرسيد "خب حالِ خوبيه؟"
گفتم "حالِ خوب؟... يه حس و حالِ بينظيره..."
گفت "حسّت رو برام تعريف كن"
گفتم "ببين منو... دلم ميخواد قلبمو از سينه دربيارم و هديه بدم به اون كه عاشقم كرده... يه وقتايى بغض ميكنم... بغض ميكنم و نميدونم كه چطور بايد عشقم و به پاش بريزم..."
يه سيگار روشن كرد
خنديد
هيچى نگفت
فقط نگاهم كرد و خنديد
كم كم خنده هاش تبديل به بغض شد و قبل از اينكه اشكاش بريزن، صورتش محو شد توى دودِ سيگار...
آخرين جمله هاش و يادمه كه به زور ميگفت...
"مواظبِ همديگه باشين... مواظبِ احساست باش...
تا ميتونى بروز بده، به پاش بريز...
ممكنه يه روز صبح بيدار شى و...
همه چى عوض شده باشه...."
#الى_روشنايى
۴.۹k
۲۲ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.