نقش تو در خیال من هست و جدا نمیشود

نقش تو در خیال من هست و جدا نمیشود
دل که اسیر شد دگر ساده رها نمیشود

باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزل سرایی ام بر تو ادا نمیشود

در دل من چه آتشی عشق رخت بپا نمود
سوز و گداز عاشقان هیچ دوا نمیشود

حبس ابد سزای من چون که رها نمیشوم
سحر سیاه چشم تو وای که وا نمیشود

کاش رسیم ما به هم فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم حیف روا نمیشود
دیدگاه ها (۶)

یه ثانیه...نگاه تو چشم تو بسه برام یه ثانیه...دیگه می مونی ت...

عاشق سرگشته ی بی بند و ایمان توام در پی کوی تو و در بند دام...

تا به کی این دل دیوانه به تو رو بزندعشق در پای تو افتاده و ز...

00:00ساعت صفر عاشقیوحشت از عشق که نه ترسم از ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط