یکی از همین جمعه ها

یکی از همین جمعه ها...

یکی از همین جمعه ها

خودم را بر می دارم می برم

میانِ پیاده روهایِ همیشه مرده ی این شهر

که هیچ لبخندِ آشنایی نمی یابی در آن

یا بهتر بگویم .. لبخندی نمی یابی ..

در مرکزی ترین نقطه اش بنشینم

پایم را در یک کفش می کنم

که یا همین حالا

آشناترین لبخندِ دنیا را تحویلِ من می دهی

یا من همه ی روزهایِ باقی مانده را

همینجا می نشینم

خط و نشان نمی کشم اما

باور کن .. من دیگر نگاهِ غریبه ها را

تاب و توانم

نیست ...



عادل دانتیسم
دیدگاه ها (۱)

هر صبحکسی از خواب بیدار می شومکه عاشق توست ...کامران رسول زا...

محبوب من!پایبند من باشچون اندوه...غاده السمان *

دهانم پر از دوست داشتنت بود ...اتفاق بزرگ نام کوچک تو بودکه ...

تقصیرِ ما نبودعشق بی مقدمه پا در کفشمان کردبی آنکه بپرسد دنی...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط