همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود حداقل برای من یعنی انقدر ...
?
همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود، حداقل برای من. یعنی انقدر توی روزمرگی خودم بودم که فکر نمیکردم قراره اتفاقی بیفته. همه چیز از یک احوال پرسی متفاوت شروع شد. بعد از مدتی غیبت، یه روز پیام داد که خبری ازت نیست؟ خوبی؟ اعتراف می کنم این عجیبترین سوالی بود که توی زندگیم باید جواب میدادم. قبل از جواب دادن، رفتن توی آینه خودم رو نگاه کردم، دست انداختم لای موهام تا مرتبش کنم. چروک لباسم رو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم. احساس کردم بعد از مدتها ته خندهای روی صورتم هست. اینکه کسی زمان غیبتم رو داشته باشه، به خودی خود عجیب بود، چه برسه به اینکه کسی بخواد نگرانم بشه. این حال پرسیدن برام، با همه حال پرسیدنهای دیگه فرق داشت. احساس میکردم قلبم تندتر میزنه، دستام بیحس شده و چشمام دارن زور میزنن که خوب ببین. از اون روز به بعد، اتفاقات خوب، تند و تند میافتاد. احساس میکردم توی عمرم، هیچوقت تا این انداره منتظر کسی نبودم، انتظار به تنهایی میتونه پیغمبر خدا رو از پا دربیاره، من که جای خود داشتم. حرص بودنش دیوونم میکرد، برای خبر گرفتن ازش، زمان کشدار جلو میرفت. روزها انگار نمیگذشت و چیزی توی دل من بیوقفه میجوشید. واقعیت اینه که ممکنه توی عمرت، صد بار، هزار بار شاید اصلا یک میلیون بار، آدم به آدم اسمت رو صدا کرده باشن، اما توی زندگی هرکسی فقط یکبار پیش میاد که یکی، به اسم کوچیک صدات کنه و تو دلت بخواد هزاربار اسمت رو با صدای اون بشنوی...
دلبستگی، پدرِ آدم رو درمیاره...?
❤ ️
|پویا_جمشیدی
همیشه در حد یک سلام و احوال پرسی بود، حداقل برای من. یعنی انقدر توی روزمرگی خودم بودم که فکر نمیکردم قراره اتفاقی بیفته. همه چیز از یک احوال پرسی متفاوت شروع شد. بعد از مدتی غیبت، یه روز پیام داد که خبری ازت نیست؟ خوبی؟ اعتراف می کنم این عجیبترین سوالی بود که توی زندگیم باید جواب میدادم. قبل از جواب دادن، رفتن توی آینه خودم رو نگاه کردم، دست انداختم لای موهام تا مرتبش کنم. چروک لباسم رو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم. احساس کردم بعد از مدتها ته خندهای روی صورتم هست. اینکه کسی زمان غیبتم رو داشته باشه، به خودی خود عجیب بود، چه برسه به اینکه کسی بخواد نگرانم بشه. این حال پرسیدن برام، با همه حال پرسیدنهای دیگه فرق داشت. احساس میکردم قلبم تندتر میزنه، دستام بیحس شده و چشمام دارن زور میزنن که خوب ببین. از اون روز به بعد، اتفاقات خوب، تند و تند میافتاد. احساس میکردم توی عمرم، هیچوقت تا این انداره منتظر کسی نبودم، انتظار به تنهایی میتونه پیغمبر خدا رو از پا دربیاره، من که جای خود داشتم. حرص بودنش دیوونم میکرد، برای خبر گرفتن ازش، زمان کشدار جلو میرفت. روزها انگار نمیگذشت و چیزی توی دل من بیوقفه میجوشید. واقعیت اینه که ممکنه توی عمرت، صد بار، هزار بار شاید اصلا یک میلیون بار، آدم به آدم اسمت رو صدا کرده باشن، اما توی زندگی هرکسی فقط یکبار پیش میاد که یکی، به اسم کوچیک صدات کنه و تو دلت بخواد هزاربار اسمت رو با صدای اون بشنوی...
دلبستگی، پدرِ آدم رو درمیاره...?
❤ ️
|پویا_جمشیدی
- ۷.۵k
- ۰۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط