یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود
کارامون همدلی بود گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود
هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی
کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد
حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب
شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند
آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده
توی این بگو بخند عصر همراه و سمند
دل خوش سیری چند؟
توکجایی سهراب؟
آب را گل کردند.
وچه با دل کردند..
زخمها بردل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند....
همه جاسایه دیوار زدند،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت...
خواهم انداخت به آب. .
دورخواهم شدازین شهرغریب....
قایقت جا دارد؟
که نجاتم دهی ازاین گرداب....
لحظه هایی هست
تو زندگی هممون
که زانو میزنیم گوشه اتاق بهم ریختمون
و
چشمامونو میبندیم
و
همه حماقت ها
اشتباهاتمون
تو مغزمون رژه میرن . . .
صداها
تو ذهنمون انعکاس پیدا میکنن
دوست داریم اون لحظه رو
از تمام وجود عق بزنیم
و
بالا بیاریم . . .
نه میتونیم فرار کنیم
نه توان ادامه دادن رو دادیم
فقط میتونیم
خیره شیم به دیوار اتاقو
از درون طغیان کنیم :)
یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان بادها.
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها
صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم ...
مناجات بسیار زیبا از داریوش اقبالے
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریہ سحر گاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بہ خود راهم ده
الهے یکتایے، بے همتایے، قیوم و توانایے
بر همہ چیز بینایے، در همہ حال دانایے
از عیب مصفایے، از شرک مبرایے
اصل هر دوایے، داروے دلهایے
بہ تو رسد ملک خدایے.
خدا وندا قسم بر اخترانت، بہ حق حرمت پیغمبرانت
بہ راز غنچه نشکفتہ در باغ،
بہ درد لالہ ے بنشستہ با داغ
بہ پاکے زلال چشمہ ساران
بہ عمر کوتہ یک قطره باران
خداوندا قسم بر پاک بازان، بلند آوازگان و سر فرازان
چنان اندیشہ اے بر من عطا کن
کہ تقدیرے کہ از آن ناگزیرم
توانم جبر و قهرش را پذیرم
ویا عزمے چنان پیگیر بخشم
کہ نا تقدیر را تغییر بخشم
توانایے ده اے بانے تقدیر
کہ بشناسم بہ هم تقدیر و تدبیر.
الهے،
نام تو ما را جواز، مهر تو ما را اعجاز
شناخت تو ما را امان، لطف تو مارا عیان
الهے
ضعیفان را پناهے، قاصدان را بر سر راهے، مومنان را گواهے
چہ عزیز است انکس کہ تو خواهے........
توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود
کارامون همدلی بود گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود
هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی
کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد
حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب
شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند
آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده
توی این بگو بخند عصر همراه و سمند
دل خوش سیری چند؟
توکجایی سهراب؟
آب را گل کردند.
وچه با دل کردند..
زخمها بردل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند....
همه جاسایه دیوار زدند،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت...
خواهم انداخت به آب. .
دورخواهم شدازین شهرغریب....
قایقت جا دارد؟
که نجاتم دهی ازاین گرداب....
لحظه هایی هست
تو زندگی هممون
که زانو میزنیم گوشه اتاق بهم ریختمون
و
چشمامونو میبندیم
و
همه حماقت ها
اشتباهاتمون
تو مغزمون رژه میرن . . .
صداها
تو ذهنمون انعکاس پیدا میکنن
دوست داریم اون لحظه رو
از تمام وجود عق بزنیم
و
بالا بیاریم . . .
نه میتونیم فرار کنیم
نه توان ادامه دادن رو دادیم
فقط میتونیم
خیره شیم به دیوار اتاقو
از درون طغیان کنیم :)
یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان بادها.
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم
گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها
صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم ...
مناجات بسیار زیبا از داریوش اقبالے
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریہ سحر گاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بہ خود راهم ده
الهے یکتایے، بے همتایے، قیوم و توانایے
بر همہ چیز بینایے، در همہ حال دانایے
از عیب مصفایے، از شرک مبرایے
اصل هر دوایے، داروے دلهایے
بہ تو رسد ملک خدایے.
خدا وندا قسم بر اخترانت، بہ حق حرمت پیغمبرانت
بہ راز غنچه نشکفتہ در باغ،
بہ درد لالہ ے بنشستہ با داغ
بہ پاکے زلال چشمہ ساران
بہ عمر کوتہ یک قطره باران
خداوندا قسم بر پاک بازان، بلند آوازگان و سر فرازان
چنان اندیشہ اے بر من عطا کن
کہ تقدیرے کہ از آن ناگزیرم
توانم جبر و قهرش را پذیرم
ویا عزمے چنان پیگیر بخشم
کہ نا تقدیر را تغییر بخشم
توانایے ده اے بانے تقدیر
کہ بشناسم بہ هم تقدیر و تدبیر.
الهے،
نام تو ما را جواز، مهر تو ما را اعجاز
شناخت تو ما را امان، لطف تو مارا عیان
الهے
ضعیفان را پناهے، قاصدان را بر سر راهے، مومنان را گواهے
چہ عزیز است انکس کہ تو خواهے........
- ۱۴.۵k
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط