دنباله دار...
تیک تاک های ساعت به گوش میرسید مهتاب از پنجره ورود کرده بود تا بدرقه اش کند و ستارگان برایش می درخشیدند روی پاشنه ام ایستادم و در آغوش گرفتم اش(یک سرباز بزرگ در پسر کوچولوی من) موهایش را کنار زدم و در گوشش زمزمه کردم(چقدر دردناک) دست هایش را دورم حلقه کرد (ازم ناراحت نشو مامان) این لباس سنگ دل حتی آغوش گرمش هم از سنگ کرده بود (بزار دنیا بسوزه، من نمیخوام از دستت بدم) خودش را از آغوشم پس کشید و با پوتین هایش عقب عقب رفت (دیگه باید برم) لبخند زد و خم شد و گونه ام را بوسید (برات سوغاتی میارم) لبخند پوچی زدم(یک هفت تیر؟)
_شاید یه دسته گل خار دار
پلک زدم و اشکی از گوشه چشمم غلط خورد و پایین آمد یک ستاره دنبال دار از خانه رد شد و صدای انفجارش آسمان را روشن کرد (خداحافظ مامان)
....
سرباز ها قدم قدم و یک صدا به سمتم می آمدند
سرباز کوچکم بر روی شانه های چهار مرد
همان لباس های سنگدل سبر پرنگ چکمه ها و کلاه های مشکی
طابوت را جلوی پایم گذاشتند و دست به سینه ایستادند مردم ادای احترام میکردند صدای ترحم هایشان سالن را در بر گرفته بود
طابوتی پیچیده شده در پرچم فرانسه که پسرم را مثل یک غنداق در خود گرفته بود پرچم را کنار زدم و در طابوت را باز کردم و دستم را روی گونه هایش گذاشتم هوا گرم بود اما سرمای بدن او مثال نزدنی بود
سرم را روی سینه اش گذاشتم سرود ملی فرانسه باعث میشد صدای ضربان قلبش را نشنوم. زنان مشکی پوش در آغوش میگرفتندم بی توجه به آنکه من حالا در آغوش فرزندم بودم
پلک میزدم و اشک هایم لباسش را معطر میکرد
مرا دوباره از فرزندم جدا کردند صدایش در گوشم میپیچبد(خداحافظ مامان) در طابوت را بستند. مردم جلو طابوت خم میشدند و دسته گل های بدون خارشان را روی طابوت می گذاشتند و حالا سوغات من شده بود یک سرباز در طابوت شمع ها سو سو می زدند دیگر خبری از ستاره های دنبال دار که مرگ را به ارمغان می آوردند نبود چون مرگ دقیقا رو بروی من دراز کشیده بود.
یک سرباز کوچک در پسر بزرگ من،
بی آنکه مخاطبی داشته باشم زمزمه کردم (چقدر دردناک...)
__________________________
این متن رو امشب نوشتم میشه لطفا حمایت شه؟
_شاید یه دسته گل خار دار
پلک زدم و اشکی از گوشه چشمم غلط خورد و پایین آمد یک ستاره دنبال دار از خانه رد شد و صدای انفجارش آسمان را روشن کرد (خداحافظ مامان)
....
سرباز ها قدم قدم و یک صدا به سمتم می آمدند
سرباز کوچکم بر روی شانه های چهار مرد
همان لباس های سنگدل سبر پرنگ چکمه ها و کلاه های مشکی
طابوت را جلوی پایم گذاشتند و دست به سینه ایستادند مردم ادای احترام میکردند صدای ترحم هایشان سالن را در بر گرفته بود
طابوتی پیچیده شده در پرچم فرانسه که پسرم را مثل یک غنداق در خود گرفته بود پرچم را کنار زدم و در طابوت را باز کردم و دستم را روی گونه هایش گذاشتم هوا گرم بود اما سرمای بدن او مثال نزدنی بود
سرم را روی سینه اش گذاشتم سرود ملی فرانسه باعث میشد صدای ضربان قلبش را نشنوم. زنان مشکی پوش در آغوش میگرفتندم بی توجه به آنکه من حالا در آغوش فرزندم بودم
پلک میزدم و اشک هایم لباسش را معطر میکرد
مرا دوباره از فرزندم جدا کردند صدایش در گوشم میپیچبد(خداحافظ مامان) در طابوت را بستند. مردم جلو طابوت خم میشدند و دسته گل های بدون خارشان را روی طابوت می گذاشتند و حالا سوغات من شده بود یک سرباز در طابوت شمع ها سو سو می زدند دیگر خبری از ستاره های دنبال دار که مرگ را به ارمغان می آوردند نبود چون مرگ دقیقا رو بروی من دراز کشیده بود.
یک سرباز کوچک در پسر بزرگ من،
بی آنکه مخاطبی داشته باشم زمزمه کردم (چقدر دردناک...)
__________________________
این متن رو امشب نوشتم میشه لطفا حمایت شه؟
۴.۳k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.