پرکن پیاله را

پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
..... 
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپای
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
..... 
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

..... 
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با آن که ناله می کشم از دل
که آب! آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...?


فریدون مشیری
دیدگاه ها (۶)

‌‌‌‌‌ ﺩَﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﮔُﻨﺠﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ " ﺳﮑﻮﺕ...

‌‌‌‌‌ ﺩﻝ ﻧَﺒﻨﺪ ... ﻫِے ﺑﺎ ﺗُﻮﺍﻡ ... آره... ...

به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم ... نان را تو ببر ... که ...

همیشه برای "مانـــدن" دلیل هست...وبرای"رفتن" بهانه....همیشه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط