هشتم شهریورماه، ساعت دو
هشتم شهریورماه، ساعت دو
و نیم بعداز ظهر درست می شود سی و پنج سال!!!
چهارصدو بیست ماه پیش من برای
اولین بار با اولین فریاد، اعلام موجودیت کردم!
من آمدم....و درست 35 سال
از این آمدن گذشته!
انگاراین روز مال من است
... به نام من است!
و من همیشه دلم خواسته
برای این روز متنی خاص بنویسم...
چند سالی هست در این برنامه های اجتماعی
متن نوشتم و میگذارم
از همه چیز نوشته ام...
برای همدردی با خیلی ها ... به یاد اندکی... و در سوگ عده ای...
گاهی اندوه کلماتم
سیاه کرده اند دامان پاک کاغذی را...
گاهی واژگانم لشگری
شده اند برای فتح قلعه ای...
و گاهی احساس، کودکی شده معصوم،
آرمیده بر دامان واژگانم...
اما هر بار که دست به قلم برده ام تا فقط و فقط
از خودم بنویسم...نتوانسته ام...
احساس دلم،
در حسرت کودکی مانده... کودک یک جمله...
جمله ای که فقط برای من باشد!
نمی دانم چرا نوبت به خودم که می رسد واژه ها
گنگ می شوند... احساس یتیم می شود...قلم یاغی... و کاغذ راهبه ای می شود سپید دامن!
نوبت به خودم که می رسد...
زمستان می شود انگار... واژه ها قندیل می بندند!
نوبت به خودم که میرسد...
تنها می مانم... حتی واژه ها از من می گریزند... احساس غریبی می کنند...
نوبت به خودم که می رسد...
سراپا انتظار می شوم... در جستجوی واژه ای که به یادم متولد شود...
جمله ای که به نامم آغاز شود و
احساسی که به خاطرم جوانه بزند!
نوبت به خودم که میرسد...
سکوت می کنم و سراپا گوش می شوم شاید نسیم نام مرا در گوشی زمزمه کند!
و در آخر
این دفتر را هم می بندم و به صندوقچه ی خاطره ها می سپارم.
دفتر جدیدی پیش رویم آرام آرام باز می شود...
می خواهم دفتر جدیدم را پر کنم از شکوفه های عشق و ترانه های مهر...
چه کسی می داند چند دفتر دیگر در انتظار من است؟!
و نیم بعداز ظهر درست می شود سی و پنج سال!!!
چهارصدو بیست ماه پیش من برای
اولین بار با اولین فریاد، اعلام موجودیت کردم!
من آمدم....و درست 35 سال
از این آمدن گذشته!
انگاراین روز مال من است
... به نام من است!
و من همیشه دلم خواسته
برای این روز متنی خاص بنویسم...
چند سالی هست در این برنامه های اجتماعی
متن نوشتم و میگذارم
از همه چیز نوشته ام...
برای همدردی با خیلی ها ... به یاد اندکی... و در سوگ عده ای...
گاهی اندوه کلماتم
سیاه کرده اند دامان پاک کاغذی را...
گاهی واژگانم لشگری
شده اند برای فتح قلعه ای...
و گاهی احساس، کودکی شده معصوم،
آرمیده بر دامان واژگانم...
اما هر بار که دست به قلم برده ام تا فقط و فقط
از خودم بنویسم...نتوانسته ام...
احساس دلم،
در حسرت کودکی مانده... کودک یک جمله...
جمله ای که فقط برای من باشد!
نمی دانم چرا نوبت به خودم که می رسد واژه ها
گنگ می شوند... احساس یتیم می شود...قلم یاغی... و کاغذ راهبه ای می شود سپید دامن!
نوبت به خودم که می رسد...
زمستان می شود انگار... واژه ها قندیل می بندند!
نوبت به خودم که میرسد...
تنها می مانم... حتی واژه ها از من می گریزند... احساس غریبی می کنند...
نوبت به خودم که می رسد...
سراپا انتظار می شوم... در جستجوی واژه ای که به یادم متولد شود...
جمله ای که به نامم آغاز شود و
احساسی که به خاطرم جوانه بزند!
نوبت به خودم که میرسد...
سکوت می کنم و سراپا گوش می شوم شاید نسیم نام مرا در گوشی زمزمه کند!
و در آخر
این دفتر را هم می بندم و به صندوقچه ی خاطره ها می سپارم.
دفتر جدیدی پیش رویم آرام آرام باز می شود...
می خواهم دفتر جدیدم را پر کنم از شکوفه های عشق و ترانه های مهر...
چه کسی می داند چند دفتر دیگر در انتظار من است؟!
۶.۰k
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.