صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت29
°از زبان راوی]
_یکم به سر ـو وضع ـت برس هویج!
با حرفی کاری پسر زد چویا با اظطراب بهش زل زد ـو سعی کرد عصبانیتشو پنهون کنه.
به نظر میرسید که اون پسر خوندن ـو نوشتن بلد باشه، پس چویا داخله دفترچه ـش جمله ای نوشت ـو به پسر نشون داد:
•خوب کوچولو من برم لباسامو عوض کنم برمیگردم!☆
پسر بعداز خوندنه اون جمله سری تکون داد ـو رفت ـو روی مبل نشست.
چویا سمت ـه اتاقش رفت ـو لباساشو عوض کرد، سمت ـه روشویی ـه حموم رفت ـو دست ـو صورتشو شست ـو دستی به موهاش کشید ـو شونه ـش زد.
از حمو بیرون اومد ـو سمت ـه پسره همسایه رفت ـو کنارش نشست.
لبخندی زد ـو داخل ــه دفترچه ـش نوشت:
•اسمت چیه کوچولو؟☆
دفترچه ـشو برگردوند ـو پسر بعداز خوندن این حرف گفت: میکی، درضمن من دیگه بزرگ شدم ـو کوچولو نیستم!
چویا با لبخند سری تکون داد ـو دوباره داخل ـه دفتر حرفی نوشت ـو به پسر نشون داد:
•صبحونه خوردی؟☆
میکو سری تکون داد که چویا از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت.
از یخچال دوتا کیک ـو دوتا شیر کاکائو برداشت ـو سمت ـه میکو رفت ـو یکی از کیک ـو کاکائو رو به میکو داد.
میکو "ممنون" ـی زیر لب گفت ـو کیک ـو کاکائو رو از دست چویا گرفت.
هردو شون مشغول ـه خوردن شدن.
بعداز چند دقیقه میکی از روی مبل بلند شد ـو روبه روی چویا وایساد ـو گفت: بیا بریم بازی کنیم؟
با حرفی که زد برای یه لحظه کیک توی گلوش گیر کرد ـو باعث شد به سرفه بیوفته.
با تعجب به میکی نگاه کرد که میکی لبخندی زد ـو گفت: باهم خونه بسازیم!
چویا با تردید از جاش بلند شد ـو سری تکون داد.
میکی به چویا نگاه کرد ـو گفت: میتونم برم خونه ـمونو اسباب بازیامو بیارم؟
چویا داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به میکی نشون داد:
•نمیتونی تنهایی بری، در ضمن من خودم اسباب بازی دوران پچیگیمو هنوز دارم☆
میکی سری تکون داد ـو منتظر موند تا چویا اسباب بازیارو بیاره.
چویا سمت ـه اتاقی که قفل کرده بود رفت ـو با تردید بازش کرد ـو داخل رفت.
سمت ـه یه کارتون رفت ـو با تردید بازش کرد.
به عروسکا ـو اسباب بازیا نگاه کرد، برای لحظه ای سرش گیج رفت دستشو رو سرش گذاشت ـو فشارش داد.
{.. داداش ببین چه عروسکه خوشگلی گرفتم!!}
{.. داداشی، داداشی بیا مامان بازی کنیم! من میشم...}
_چیزی شده چویا سان؟
با صدای میکو به خودش اومد ـو نفسه عمیقی کشید.
کارتونو برداشت ـو از داخل ـه اتاق بیرون اومد ـو دوباره قفلش کرد.
کمی جلو تر رفت ـو وسط ـه خونه نشست که میکی هم جلو اومد ـو روبه روش نشست.
چویا لبخندی زد ـو اروم اسباب بازیارو از داخل کارتون بیرون اورد.
میکی با دیدن ـه عروسکی که جلوش بود با ذوق گفت: وایی چه عروسکه قشنگی!!
چویا لبخندی زد ـو عروسکو دست ـه میکی داد.
میکی به اون عروسک نگاه کرد ـو با لبخند گفت: خیلی شبیه پرنسساست!!
چویا سری تکون داد ـو یه عروسکه دایناسوری برداشت ـو با لبخند ـه تلخی بهش نگاه کرد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت29
°از زبان راوی]
_یکم به سر ـو وضع ـت برس هویج!
با حرفی کاری پسر زد چویا با اظطراب بهش زل زد ـو سعی کرد عصبانیتشو پنهون کنه.
به نظر میرسید که اون پسر خوندن ـو نوشتن بلد باشه، پس چویا داخله دفترچه ـش جمله ای نوشت ـو به پسر نشون داد:
•خوب کوچولو من برم لباسامو عوض کنم برمیگردم!☆
پسر بعداز خوندنه اون جمله سری تکون داد ـو رفت ـو روی مبل نشست.
چویا سمت ـه اتاقش رفت ـو لباساشو عوض کرد، سمت ـه روشویی ـه حموم رفت ـو دست ـو صورتشو شست ـو دستی به موهاش کشید ـو شونه ـش زد.
از حمو بیرون اومد ـو سمت ـه پسره همسایه رفت ـو کنارش نشست.
لبخندی زد ـو داخل ــه دفترچه ـش نوشت:
•اسمت چیه کوچولو؟☆
دفترچه ـشو برگردوند ـو پسر بعداز خوندن این حرف گفت: میکی، درضمن من دیگه بزرگ شدم ـو کوچولو نیستم!
چویا با لبخند سری تکون داد ـو دوباره داخل ـه دفتر حرفی نوشت ـو به پسر نشون داد:
•صبحونه خوردی؟☆
میکو سری تکون داد که چویا از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت.
از یخچال دوتا کیک ـو دوتا شیر کاکائو برداشت ـو سمت ـه میکو رفت ـو یکی از کیک ـو کاکائو رو به میکو داد.
میکو "ممنون" ـی زیر لب گفت ـو کیک ـو کاکائو رو از دست چویا گرفت.
هردو شون مشغول ـه خوردن شدن.
بعداز چند دقیقه میکی از روی مبل بلند شد ـو روبه روی چویا وایساد ـو گفت: بیا بریم بازی کنیم؟
با حرفی که زد برای یه لحظه کیک توی گلوش گیر کرد ـو باعث شد به سرفه بیوفته.
با تعجب به میکی نگاه کرد که میکی لبخندی زد ـو گفت: باهم خونه بسازیم!
چویا با تردید از جاش بلند شد ـو سری تکون داد.
میکی به چویا نگاه کرد ـو گفت: میتونم برم خونه ـمونو اسباب بازیامو بیارم؟
چویا داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به میکی نشون داد:
•نمیتونی تنهایی بری، در ضمن من خودم اسباب بازی دوران پچیگیمو هنوز دارم☆
میکی سری تکون داد ـو منتظر موند تا چویا اسباب بازیارو بیاره.
چویا سمت ـه اتاقی که قفل کرده بود رفت ـو با تردید بازش کرد ـو داخل رفت.
سمت ـه یه کارتون رفت ـو با تردید بازش کرد.
به عروسکا ـو اسباب بازیا نگاه کرد، برای لحظه ای سرش گیج رفت دستشو رو سرش گذاشت ـو فشارش داد.
{.. داداش ببین چه عروسکه خوشگلی گرفتم!!}
{.. داداشی، داداشی بیا مامان بازی کنیم! من میشم...}
_چیزی شده چویا سان؟
با صدای میکو به خودش اومد ـو نفسه عمیقی کشید.
کارتونو برداشت ـو از داخل ـه اتاق بیرون اومد ـو دوباره قفلش کرد.
کمی جلو تر رفت ـو وسط ـه خونه نشست که میکی هم جلو اومد ـو روبه روش نشست.
چویا لبخندی زد ـو اروم اسباب بازیارو از داخل کارتون بیرون اورد.
میکی با دیدن ـه عروسکی که جلوش بود با ذوق گفت: وایی چه عروسکه قشنگی!!
چویا لبخندی زد ـو عروسکو دست ـه میکی داد.
میکی به اون عروسک نگاه کرد ـو با لبخند گفت: خیلی شبیه پرنسساست!!
چویا سری تکون داد ـو یه عروسکه دایناسوری برداشت ـو با لبخند ـه تلخی بهش نگاه کرد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.